من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
دستانمان؛
من از تو میپرسم،حالا آن دستها کجااند؟در جیبِ کاپشن مشکیات؟یا در دوطرف خودکار آبی،بهرنگ نامههای من؟یا شاید میان گیسوان یک غریبه که هرکه باشد من نیستم.. میدانی که از نوازش و بوسیده شدن گریزانم ، من از عشق بدم میآید.
گاهی فکر میکنم دستت زیر چانهات داربست شدهاست و چشمهایت نقطهای کور از قدیمیترین کافهای شهر را نشان گرفتهاند به مقصد مرور خاطرات چرکیده در ذهن،و دستِ دیگر قاشق بختبرگشتهرا در فنجان قهوه میچرخاند و میچرخاند و میچرخاند تا سرنوشت تلخِ شکلات،قهوهات را کمی شیرین کند.
ما بههنگام دیدار با تکاندادنِ سر برهم درود میفرستادیم،یادت میآید؟دستان من همیشه توی جیبم بودهاند،یا گرفته شده توسط کتابها و یا چفت شده در یکدیگر،
من هرگز برای بسودن دستانمان از غرورم نکاستم،اما خوب یادم میآید که تو همیشه در کودتایی عظیم برای کاهش فاصلهها میبودی،زمانی که کتابی را از دستم میگرفتی،رسید کافه را بهمن میدادی تا نگهش دارم،یا وقتهایی که دست میآوردی و موهایم را کنار میزدی.ولیکن ما چشمانِ هم را داشتیم،لبخندِ تورا،آرامش نگاهِ مرا.
حالا ما غریبهایم،غریبهترینها.و یادآور من باش ، تو فکر نمیکنی که استخوانهای انگشتانمان خاطرات را به یادهای طویل میسپارند؟و هنگام شکنجهکردنِ کلاویههای پیانو به دستانمان نگاه میکنیم
و یادمان میآید ، هرآنچه که از یاد بُرده بودیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فیکوس ابلق
مطلبی دیگر از این انتشارات
لباس جدیدم را دوست نداری؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دانشکده فنی مهندسی