دیشب باران قرار با پنجره داشت...

دیشب باران قرار با پنجره داشت! صدای چک چک قطره های باران به روی شیشه اتاقم آن قدر آرامم کرد که گویی تکه ای از بهشت را در آغوش گرفته بودم. به راستی آرام بخش ترین طنین موسیقی باران است و بس! صدایی که هیچ موسیقی و هارمون با آن برابری نمیکند! همه چیز برای یک شب زیبا و آرام فراهم بود، همه ی واژه ها زیبای زندگیم کنارم بود و من از پنجره ی اتاقم خیره به آسمان سیاه اما دلربا، واژه هایی چون باران، موسیقی، آرامش دریا، پنجره، کتاب، تنهایی و اتاقی رو به دریا و سقفی رو به کهکشان و انگورهایی که چون الماس ها قرمز رنگ از سقف چوبی اتاق آویزان بود، به مثال دختری با موهای بلند مشکی که چون شرابی قرمز، مستم میکرد. کتابی در دست، نگاهی به سقف آسمان و فکری که در خیالات یک دختر آزاد و یاغی میچرید!

گوشه ای از اتاق کنار یک گلدان گلی بزرگ که پر بود از گل های محمدی عطرین، سماری بود اهنین و تنومد از یادگاران روزگار مادر بزرگم که مادرم وارثش بود.قوری با گل های ریز قرمز رنگ با قدی کوتاه اما پهن روی سماور بی تابی میکرد انگار که از دوری معشوق به ستوه امده بود. کم آن طرف تر قندانی شیشه ای بود با لب هایی پریده، نه آنقدر پر که سرازیر شود و نه انقدر کم، که نتواند چای تلخ زندگیم را شیرین کند! چای خود را در استکان کمر باریک و بلند چون زنان زیبای مغرب زمین ریختم، به حبه قند بسنده کردم برای شیرین کردن کامم، روی صندلی نشستم، درست روبروی پنجره ای که از وسط دو نیم شده بود، صدای صندلی زوار در رفته ام که جیر جیر آن سکوت اتاقم را بر هم زده بود، مرا یاد فیلم های دهه 50 میلادی انداخت، دختری رو به پنجره با کتابی در دست که معشوقش می اندیشید!

پنجره چهار نیمه بود که با چوبی آبی رنگ از هم جدا شده بود، باد از گوشه این شیشه شکسته مهمان خانه ام شده بود! پتوی به دور خود کشیدم، پتویی قرمز ضخیم و گرم بی آنکه سنگینی آن را روی دوشم احساس کنم، لباس آبی کمرنگی که به خط های پر رنگ آبی و سفید مزین بود که به ماانند ابر و باد بود بر تن داشتم، نه بلند بود نه چندان کوتاه، تا سر زانو هایم کشیده میشد، پاهای عریانم را به دیوار پنجره چسباندم که بتوانم بهتر آسمان را رصد کنم، پاها سفید و ظریف و کشیده ای دداشتم همچون غزالی تز پا، همیشه در اتااقم لباس هایی بر تن داشتم که ظرافت های بدنم را بیشتر نمایان میکرد. من همیشه عاشق اندامم بودم و گاه وبی گاه جلوی آینه، از خودم دلبری میکردم، شاید کمی عجیب به نظر بیاید این حجم از علاقه به خودم، اما اگر این گونه به خود عشق نمیورزدم، چگونه میتوانستم تو یا دیگری را دوست داشته باشم؟از قاب پنجره نظاره گر نم نم باران، هوای سرد، مه آلود و سکوتی که مرا به مرز جنون میکشاند بودم. استکان چای در دستانم، کتاب حجم سبز سهراب سپهری روی پاهایم و خودم رو به آسمان، شهرهای روح بخش سهراب به مانند بره ای بود که خستگیم را میچرید! نگاهم به دوردستهای آسمان، آسمان در امتداد دریایی عظیم، بی رحم و وحشی!


! صدای پرنده ها، صدای سوختن چوب کنار ساحل دریا، بوی چوب مشامم را مست میکرد، چنان که اینجا همان عدن شرقیست که خداوند وعده داده، شبی که با خودمم میگفتم روزی زندگیم را می دزدم، از دست تمام کسانی آرامش شادی را از من گرفتند، میدزدمش و میبرمش به جایی که هیچ کس انجا نیست، جز واژه های زندگیم، جز چای گرمی که جای دهانم دلم را گرم کند، آسمانی تیره، جیک جیک پرنده ها! اری اگر اختیار داشتم زندگیم را میدزدیدم میبردم گوشه ای دنج رهایش میکردم، در سکوتی محض جایی که من باشم و اتاق و تنهایی و شعر و شعر و شعر! محو زیبایی دریا بودم که حبه ای انگور از روی سقف اتاقم روی صورتم غلت زد، انقدر نرم و لطیف و دلچسب مانند بوسیدن صورت نوزادی تازه متولد همان قئر لطیف همانن قدر زییبا! صدای طغیان دریا لحظه ای آرامشم را گرفت، همانند دختری یاغی که از ترس دوباره عاشق شدن گیسوان بلند و طلاییش را کوتاه کرده بود! ناگهان پنجره ها برهم خوردند، تند بادی شدید وزید، شیشه پنجره شکست، تکه های بلورین شیشه های قدیمی و گرد و خاک گرفته رو زمین افتاد، هرچه باد شدید تر میشد قلبم تند تر میتپید، چشم بر نمیداشتم از این لحظه ی وصف ناشدنی، هم ترس هم غم هم شادی، چشمانم را که برای لحظه ای بستم تا با گوش جان بشنوم صدای این طبیعت دلبر را، چنان سرد بود که لبانم همچون پیر مردی فرتوت میلرزید، چشم که گشودم همه جا تاریک بود و من در این تاریکی ریشه ها را دیدم، من در این تاریکی قرص ماه دیدم همچون دختر باکره ای زیبارو، من در این تاریکی عشق دیدم خدا دیدم وبس، ناگهان چراغ ها خاموش شد، نور رفت، غرق ظلمات شدم، تنها نوایی که به گوشم میرسید صدای زوزه ی تند بادی بود که مرا یاد روزهای طوفان ام می انداخت، بلند که شدم پایم به گوشه ی صندلی زوار در رفته ام گیر کرد و افتادم، روی گلیم قدیمی با گل های درشت قرمز و آبی که ان هم یادگار مادر بزرگم بود، بلند شدن از روی زمینی که پر بود از شیشه های شکسته پنجره آن هم در ظلماتِ شبی تاریک سخت بود، اما تمام ان چه اموخته بودم این بود که چطور باید به تنهایی قوی باشم و دوباره چون کودکیی دو ساله که هزاران بار م افتد و بلند میشود برخیزم.


دستم را به دیوار بلند و کاه گلی که از شدت باران بوی نم به خود گرفته بود گرفتم و بلند شدم، در میان این تاریکی محض نور ماهتاب زیبا چنان اتاقم را نور باران کرده بود که گویی صبح بود، کنار سماور چراغی بود قدیمی، بلند با قوس ها زیاد اما نه خیلی بلند، فیتیله ای قدیمی و خاک گرفته که انگار سالهاست کسی به آن دست نزده، با دستمالی به رنگ سفید، خاک آن را گرفتم، چهره اش باز شد و خندان، اما دستمال سفیدم سیاه شد و غمگین! کبریتی روشن کردم و در دل دعا میکردم ای کاش این چراغ قهر نباشد و امشب من را تنها نگذارد. اخر مدت طولانیست کسی به آن حتی نگاهم هم نکرد. حق داشت روشن نشود! کبریت را زدم و روشن نشد، بد گرفته بودم آنقدر نور کم بود که نتوانستم درست آتش کنم، نفسی کشیدم و دوباره آخرین کبریت شانسم را روشن کردم، با دقت تمام سعی کردم جای درست را نشانه بگیرم و روشن کنم! روشن شد! روشن شدنش مانند معجزه بود، اما من به معجزه ایمان داشتم!

ادامه دارد..