Just write nightmares
زیر درختان بلوط
به وقت بهار هوا آفتابی بود ، به دلپذیری جمع های خانوادگی در خانه مادربزرگ در دهاتی دورافتاده از مشکلات و دغدغه های دنیا , به سادگی و صاف بودن دل های کودکانه ما که مصائب و رنج های دنیا را درک نمیکرد .خاطرات خوب دوران کودکی من را به یاد احساسی مرموز میاندازد که گویا یادم رفته چگونه بوده است . در اوج جوانی با این ذهن کودکانه و قلبی سرشار از عشق در پی احیای رویای کودکیمان بودیم . در این رویا, جهنم برای شیاطین بود و انسان ها آنقدر پلید نبودند که هیزم این کوره بزرگ باشند . انسان ها صادقانه یکدیگر را دوست داشتند و واژگانی مثل دروغ هرگز اختراع نشدهاند . احساس میکنم روزگاری زمین اینگونه بوده است . ولی این رویای احمقانه چه اهمیتی دارد ؟ اکنون که زیر درختان بلوط نشستهام و آفتاب بهاری کم سو تر از همیشه شده است . آسمان ارغوانی مورد هجوم ابر های متجاوز قرار گرفته و خاکستری شده است . مادربزرگی که دیگر مرده است و بستگانی که زیر نور سرد لامپ مهتابی درحال جدال بر سر ارث هستند . چگونه به خودم بفهمانم که همه چیز عوض شده است ؟ در اینجا ، آن هایی که محبت به یک شخص را در دل خود میپرورانند ، در رنج و عذابی شدیداند . در آتشی میسوزند که پاک کننده هیچ گناهی نیست , چون اصلا گناهی نکردهاند. و این دردناک است که ، همیشه عوضی ها و روانی ها بیشترین لذت را از این دنیا میبرند. من مردی را دیدم که از درون مرده بود . لبخندی مصنوعی بر لب داشت و چشمانی پر از حرف . سرشار از غم و احساسات سرکوب شده ... . روزی که فهمید دیگر برای آرزو هایش دیر شده است . دیگر خوشنودی خودش مهم نیست . دیگر نمیتواند مثل سابق سیگار بکشد و همسر خود را سرافکنده کند . روزی که انتخاب کرد عاشق همسرش باشد . آری , کسانی هستند که معنای زندگی خود را در محافظت و دوست داشتن یک نفر میبینند ، شادی خود را در آسودگی و خوشحالی آن فرد میبینند . این مرد غمگین را میشناسم , اولین بار وقتی او را واقعا شاد دیدم که بلیط های هواپیما را با خوشحالی در دستانش میچرخاند . در پوست خود نمیگنجید که به خانه برسد و برای تعطیلات سال نو آماده شود . من شک دارم که سفر و تعطیلات مردی مثل او را انقدر خوشحال کند . بیشتر فکر میکنم خوشحال بود از اینکه میتواند همسر خود را برای سفر به بندر مارسی ببرد . مارسی شهری است که در ساحل آن آسمان بر اقیانوس بوسه میزند و مملو از زوج های جوان و عاشقی است که فضای شهر را دلپذیر کردهاند . نمیدانم چرا , ولی زن احساس خوبی به سفر نداشت و آن را قبول نکرد . دلیل خاصی هم نیاورد , فقط میگفت احساس خوبی ندارد و اینکه ترجیح میدهد این تعطیلات را با دوست های مشترک و اقوامشان بگذرانند . هر چند کمی تو ذوق مرد خورد . اما خیلی ناراحت نشد . از اول هم درست فکر میکردم , خود سفر دلیل خوشحالی او نبود که الان با لغو شدنش بخواهد غمگین شود . روز ها , هفته ها و ماه ها گذشت و مارسی رنگ رخسار این دو زوج را به خود ندید . تا اینکه یک روز به طور اتفاقی مرد را بدون همسرش در آنجا دیدم . لبخند دروغینش برگشته بود . تلاطم غم در چشمانش قوی تر از قبل بود . به او گفتم اینجا چکار میکند و حالش را پرسیدم . گفت : نمیدانم , نمیدانم چرا در اینجا حضور دارم , در این زمین منزجر کننده و افسردهکننده ! خیلی قبل تر باید میرفتم , باید میرفتم و پشت سرم را هم نگاه نمیکردم . کمکم کن چشمانم را ببندم تا نبینم , مغزم را متلاشی کن تا فکر نکنم , قلبم را پاره کن تا دیگر عاشق نشود . چه باید بکنم جز لبخند زدن و نظاره کردن عاشقانهی آن مرد و زن خندان و شاد در دورست ها ... مرد غریبه را نمیشناسم ولی آن زن , همسرم است . آرام و آسوده در آغوش یکی دیگر در حال لذت بردن از غروب آفتاب در بندر لعنتی مارسی ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدتهاییست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نهادِ لالهگون
مطلبی دیگر از این انتشارات
آزفنداک?