“lost my muchness, have I?”
کدوم در رو باز می کنی؟
در سیاه رو باز کردم و وارد یه خونه بزرگ و به نظر مدرن شدم. دیوارا و وسایل اکثرا سیاه و سفید بودن ولی یه سری چیزاعم بودن که به خاطر رنگشون، عجیب جلب توجه میکردن. یه رنگ بنفش مایل به صورتی. فقط هم یکی دو تا چیز نبودن هر جایی رو نگاه می کردی یه رده ای از این رنگ دیده می شد. ولی همه اون چیزایی که این رنگو داشتن، چیزای ریز بودن مثلا شمع یا کوسن. و البته یه تابلو هم بود که رنگ قالبش همین بنفش بود. یه دیوار کامل رو پوشونده بود.
اولین چیزی که تو این خونه جلب توجه میکرد این تابلو بود. تضاد عجیبی با سیاه و سفید ساده ی خونه داشت. یه جورایی قشنگ بود. ولی اگه از این رنگ بیشتر توی دکوراسیون استفاده میکردن دیگه میزد تو ذوق. اما اگه کمتر هم بود به چشم نمی اومد.
نگاهمو از تابلو برداشتم و دور و بر رو نگاه کردم. بعد از اینکه تونستم از گشتن دنبال وسیله های بنفش دست بردارم نگاهی به خود خونه انداختم. فضاهای بزرگ و یکسره ای داشت. اکثر چیزایی که دیده می شدن مدرن بودن. دقیقا از اون خونه هایی بود که دلت میخواست با صدای بلند بگی نور رو کم کن.
و همین کار رو هم کردم.
و همونطور که انتظار میرفت نور کم شد.
صدای شیپور اومد.
از همون دری که وارد خونه شده بودم رفتم بیرون.
در دوم رو که باز کردم صدایی شبیه زنگوله اومد. یه عالمع زنگوله ریز که صداشونم خیلی کم بود. ولی از صداشون میشد تشخیص داد که تعدادشون زیاده. بعد از صداها تنها چیزی که توجهت رو جلب میکرد نیمچه پرده ای بود که یه متر از در ورودی فاصله داشت و دیدت رو به باقی خونه محدود می کرد.
می گم نیمچه پرده چون هم پرده هستن، هم نیستن. یه سری نخ که توشون مهره ست و از سقف تا یکم بالاتر از زمین میرسن.
میرم نزدیکتر. همین کار باعث میشه به خاطر هوای دور و برم اونا تکون بخورن و دوباره صدای زنگوله بیاد. همین باعث شد تا زنگوله های ریزی رو که لا به لای مهره ها و گره ها بود رو ببینم و بفهمم که منبع صدا اونان.
آروم دست کشیدم روشون. با اینکه همه شون کاملا جامد بودن اما به خاطر سیقل بودنشون زیر انگشتات نرم حسشون می کردی.
کنار زدمشون و وارد خونه شدم. خونه دنجی بود. کاغذ دیواریاش رنگ قهوه خاکی و رنگ کاهی بودن. همه جا گل و گیاه بود. چند تا فرورفتگی توی دیوارا بود. یه چیزی تو مایه های طاقچه. و توشون کلی شمع و گلدون و اود بود.
خونه ی مرتبی بود. همه چیز سر جاش بود. اما در عین حال به هم ریخته به نظر میرسید.
رفتم جلوتر. یه ست مبل بود. هر تیکه ش یه رنگی بود. انگار یکی چهل تیکه درست کرده. روی اپن آشپزخونه یه ظرف پر از شیرینی خشک گذاشته شده بود. زیرش یه رو میزی بزرگ پهن بود که از لبه ی اپن آویزون بود. چنین تم مشابهی روی تمام میزا و مبلا بود. یه جورایی با اینکه به هم ریخته ش میکرد قشنگ بود.
یه نگاه دیگه به خونه انداختم. یه چیز براق پشت یکی از مبلا بود. تا خواستم برم نزدیک و ببینمش صدای شیپور اومد.
از خونه رفتم بیرون.
وقتی درو باز کردم باورم نشد چیزی که دارم میبینم واقعیه.
کتاب
کتاب
کتاب.
همه جا کتاب بود. هیچ دیواری دیده نمی شد. روی همه دیوارا قفسه هایی تا سقف بود. و همه قفسه ها پر از کتاب بود. پر!
متوجه شدم رنگ قفسه ها هر تیکه با تیکه دیگه فرق داره. ولی وقتی دقیقتر شدم دیدم یه جورایی انگار طیفای مختلف رنگ بودن. یه تیکه از سبز کمرنگ و پسته ای شروع می شد و تا سبز جنگلی تیره و بعدش سبز صدری می رفت. یه تیکه دیگه تمام طیف های بنفش رو داشت. یه تیکه آبی. خیلی قشنگ بود.
و جالب تر از اون این بود که کتابای توی قفسه ها با اینکه هر کدوم یه رنگی بودن ولی بازم مانع دیده شدن خود قفسه ها نمی شدن. هر کسی که این دکوراسیون رو انجام داده؛ میدونسته داره چیکار میکنه.
به باقی خونه نگاه کردم. تم کلی خونه شبیه کاخ بود. کاخی با دیوار هایی از جنس کتاب!
مبلمان سلطنتی. یه شومینه بزرگ و اونم یه جورایی سلطنتی. فرش کلفتی که کف اتاق انداخته شده بود.
خونه ی جالبی بود. برای یه ثانیه سرمو بردم بالا و دیدم روی سقف یه طرح توی سنگ در آوردن. دنبال یه جایی گشتم که دراز بکشم و سرمو بذارم زمین تا بتونم بهتر ببینم.
به محض اینکه سرمو گذاشتم صدای شیپور اومد.
فقط یه چیزی تو مایه های اسب دیدم. طرح اونجا بیشتر توی طیفای قهوه ای و کرمی بود.
سریع بلند شدم و از همون دری که اومده بودم تو رفتم بیرون.
به محض اینکه درو باز کردم فهمیدم همه چیزای تو این خونه مثل درش عجیبن.
مبلا همه کج بودن. پایه های یه طرفشون از طرف دیگه کوتاه تر بود. و پشتی مبل هم یه طرفه بود.
هیچ تابلو یا قاب عکس مستطیل یا مربعی نبود. همه شون شکلای انتزاعی داشتن.
جلوی آینه ی بزرگی که ته راهرو بود، چند تا شمع با شکلای عجیب غریب بودن.خود آینه هم انگار یه تیکه شیشه بود که قبلا شکسته بود و فقط برش داشته بودن و نصبش کرده بودن رو دیوار. رفتم نزدیک. دیدم دور همین تیکه آینه ی شکسته یه قاب دقیقا اندازه خودشه!
رفتم تا یه نگاهی به تلویزیون بندازم. خالق این خونه هر چقدر هم که توانایی و هزینه داشته باشه، عمرا بتونه یه تلویزیون رو تغییر شکل بده.
و با دیدن تلویزیون فهمیدم که سخت در اشتباه بودم. یه تلویزیون بزرگ تقریبا بیضی بود. ولی دقیقا بیضی نبود. یه چیزی بین بیضی و شکل گلابی.
تقریبا خشکم زده بود. همه چیز اون خونه خیلی جالب بود. هم شکلای عجیبی داشت، هم رنگای جالب و متنوعی داشت.
میخواستم حداقل یکی دو ساعت رو توی اون خونه بچرخم و همه چیزشو نگاه کنم. اما صدای شیپور اومد. مجبور بودم برم.
به محض اینکه وارد خونه شدم فهمیدم ترکیب دو تا رنگ بنفش و طوسی چقدر شیکه.
کاغذ دیواریا و سرامیکای کف خونه و سقف و چهارچوبا (به طور کلی قاب اصلی خونه) طوسی بود. و طرح اصلی توی دکوراسیونش بنفش.
وسایلی مثل میز و لوستر و قسمتای غیر از بالشتکهای مبل ها و قاب عکسا و آینه و ... فلزی بودن. استیل.
یه زیرانداز پشمی بنفش رو زمین پهن شده بود. رفتم روش. پاهو از کفشم در آوردم و گذاشتم روش. خیلی نرم بود.
گوشه ی اتاق یه درخت ویستریای پر از گل بود. فضای بزرگی رو گرفته بود و خیلی ام خوشگل بود.
دقیقا از اون مدل درختایی که دوست داری بری زیرش بشینی و تا چند ساعت فقط به بوی خوبش توجه کنی.
با این درخت، و یه دیواری که کلش از جنس شیشه بود، انگار یه خونه مدرن رو وسط جنگل ساختن و بعد کم کم جنگل وارد خونه شده. هم نور زیادی وارد میشد، هم حجم درخت زیاد بود. از طرفی هم خونه به نظر زیادی مرتب و خالی میومد. اما ترکیبشون خیلی چیز قشنگی بود.
و باز هم زیباییش خراب شد. فقط به خاطر صدای شیپور.
سریع از خونه رفتم بیرون.
درو باز کردم. اولین چیزی که چشممو گرفت کتابخونه ی قدی ای بود که ته هال گذاشته بودن. شبیه هالای توی بقیه خونه ها نبود. میدونی. انگار اتاق خواب یه دختر نوجوون بود. منتها بدون تخت. کلی گل و گیاه بود. کف و دیوارا سفید بودن. و این باعث شده بود که رنگ کتابا و رنگ انواع گیاها به چشم بیاد. هر چند که بیشترشون سبز بودن.
یه صندلی تابی بزرگ و حصیری ام اون وسط بود. آویزون شده درست رو به روی پنجره. با کلی بالش نرم و گنده توش انگار دقیقا منتظر بود تا با یه لیوان گنده قهوه و یه کتاب بیوفتی توش و تا ساعت ها همونجا بشینی و کتاب بخونی.
یا حتی بشینی و ساعت ها گیتار بزنی.
یا اینکه اصلا هیچ کاری نکنی و فقط بشینی و غروب خورشید رو نگاه کنی.
همه این انتخابا قشنگ بودن. اما صدای آژیر مانند شیپوری که جفت پا پرید وسط تصوراتم قشنگ نبود.
درو باز کردم. اول از همه پیانوی مشکی ای که وسط هال بود توجهمو به خودش جلب کرد.خیلی قشنگ بود. با اون همه گل و شکوفه ای که دور و برش گذاشته بودن خیلی قشنگتر هم به نظر میومد. نه اینکه مثل خیلی دیگه از خونه ها فقط گیاه باشه و رنگ سبز دیده بشه. نه. این یکی بیشتر از سبز رنگای صورتی و قرمز و بنفش زرد داشت. رنگ شکوفه ها. این همه رنگ با پیانوی سیاه و زمین سفید خیلی ترکیب قشنگی بود.
به باقی خونه نگاه کردم. همه جا اثری از شکوفه ها بود. یه ست لیوان چیده شده بود روی اپن آشپزخونه که کنارش یه پارچ شربت بود. هم پارچ و هم لیوانا طرح شکوفه داشتن.
رفتم سمت تلویزیون. دورش یه ست مبل قهوه ای بود. ولی حتی روی اوناعم طرح شکوفه بود. روی میز جلوشون هم یه دسته شکوفه که هنوز گل نداده بودن توی یه کوزه باریک و دراز فیروزه ای گذاشته بود.
روی زمین، چند تا فرش و قالی پهن بود. همه شون رنگای خنثی و روشن داشتن و یا طرح خاصی نداشتن یا بدون طرح و تک رنگ و ساده بودن.
کاغذ دیواریاش به نظرم از همه خونه قشنگتر بودن. راه راه های عمودی سفید و خاکستری. و اونجاعم شکوفه ها بودن!
یه جورایی انگار اون راه راه ها نقش ستون رو داشتن و شکوفه ها دور ستونا پیچیده بودن و بالا رفته بودن. شکوفه ها همه رنگ بودن.
کلا هم به خاطر شکوفه های زیادی که توی خود خونه بودن و اینکه خیلیاشون در حال باز شدن بودن، خونه بوی خوبی داشت. حس میکردی توی خود گل داری نفس میکشی.
صدای شیپور اومد.
دوباره از همون دری که وارد شده بودم رفتم بیرون.
- انتخابتو کردی؟ کدومشون؟
+ آره. انتخاب من ...
خب. قضیه این پست اینه که پینترست گاهی میتونه بره رو مخ آدم. تصمیم میگیره که کلی عکس در بهت نشون بده. و تو چاره ای نداری جز اینکه یا با درایی که توی هوم فیدت پرسه میزنن به همزیستی مسالمت آمیز برسی، یا اینکه باهاشون یه پست بنویسی. انتخاب من دومی بود??♀️
پ.ن: شما کدوم یکی رو بیشتر دوست داشتین؟
مرسی که وقت گذاشتین و خوندین
موفق باشویــــــــــــــــــــــــــــــد :))
و
همین دیگه
ختم جلسه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه کوچک درون قلبم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیر درختان بلوط