[داستان] [زندگینامه] [تاریخ اسلام] https://shorten.tv/history
شیطان : داستان شیطان واقعی
شیطان
نام شیطان حارث بود (حوروس) و بخاطر عبادت های طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا نامیدند، شیطان پس از تکبر و نافرمانی، ابلیس نامیده شد، یعنی کسیکه از رحمت خدا مأیوس شد و از فرمان الهی سرپیچی کرد. این داستان شیطان است!
خداوند قبل از آفرینش آدم، مخلوقات دیگری مانند «جن» خلق کرد. «شیطان» با آنها در زمین زندگی میکرد تا زمانیکه جنیان فساد کردند، به قتل و خونریزی بین جن ها و نسانس (مخلوق قبل از آدم) پرداختند.
وقتىکه فتنه و فساد زیاد شد، خداوند اراده کرد که جنیان را نابود فرماید، به همین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با آنان جنگیدند و همه آنها را کشتند. در این میان اما شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه خداوند اسیر شد.
شیطان به فرشتگان گفت: من از جمله مؤمنان هستم، شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم. مرا به آسمان ببرید تا آنجا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم. فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند اجازه داد که او را به آسمان ببرند.
شیطان زمانى که به آسمان رسید، به گردش در آسمانها و بررسى پرداخت، در آن میان لوحى را دید که بر آن نوشته شده: «من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم»
بلى! کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند(کسى که پاداش آخرت را بخواهد، به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند).
شیطان پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است. تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. از این رو در میان ملائکه آنقدر عبادت کرد تا سرور و رئیس آنها گردید. شیطان اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید. در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد. بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت. ابلیس در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز می داد؛ و ملائکه در مقابل شیطان با احترام مى ایستادند و ابلیس محترم بود.
داستان شیطان
به خاطر عبادت های زیاد در درگاه خداوند بود که به شیطان مقامی عطا شد همانند فرشتگان و تا جائی بالا رفت که در زمره فرشتگان قرار گرفت. شیطان از این جایگاه به قدری احساس غرور و خود بزرگ بینی می کرد که با خود فکر می کرد: اگر یک روز جایگاه من را به کسی دیگر واگذار کنند، من از او اطاعت نمی کنم.
شیطان در میان فرشتگان مشغول عبادت بود تا وقتى که خداوند اراده فرمود براى خود در زمین جانشین خلق فرماید. به ملائکه خطاب نمود که من مى خواهم خلیفه اى در زمین قرار دهم و آنان را از مقصود خود آگاه نمود.
در این هنگام ابلیس به وسط زمین آمد و فریاد زد: اى زمین! من آمده ام تو را نصیحت کنم! خداوند اراده کرده از تو پدیده اى به وجود آورد که برترین خلایق باشد.
من مىترسم که خدا را معصیت کند و داخل آتش شود (تو داخل آتش شوى و بسوزى) وقتى فرشتگان مقرب آمدند از تو خاک بردارند آنها را به خدا قسم بده از تو خاک برندارند.
از امیرالمؤمنین نقل شده که فرمودند: خداوند خطاب به جبرئیل فرمود: مقدارى خاک از زمین بیاور تا خلقى جدید به وجود آورم که افضل موجودات و اشرف آنها باشد.
جبرئیل به زمین آمد تا خاک بردارد، (طبق تذکر شیطان) زمین نالید و جبرئیل را به خداوند قسم داد که از آن خاک برندارد جبرئیل هم برگشت و داستان را گزارش داد.
خداوند بار دیگر میکائیل و بعد از او اسرافیل را فرستاد. باز زمین آنان را قسم داد، آنها هم با دست خالى برگشتند.
براى بار چهارم، خداوند عزرائیل را فرستاد که حتما از خاک زمین بردارد. عزرائیل که خواست خاک بردارد، باز زمین ناله کرد و او را قسم داد و هر چه ناله و فریاد نمود، تاثیر نکرد.
عزرائیل گفت: «من از جانب خدا مأمورم تا کمى از خاک تو بردارم. او خاک را برداشت و برد که آدم را از آن ساختند.» از این رو خداوند قبض روح آدم و اولادش را به دست عزرائیل داد و ناله و گریه آنها هنگام جان دادن آدم در دل او اثر نمى کند و مأموریت خود را انجام مى دهد.
وقتى آن خاک را با آب خالص و شور و تلخ و بى مزه، مخلوط کردند و بعد از مدتى پیکر خاکى او را قالب زدند. شیطان هیکل او را مشاهده کرد و با خود گفت: این مخلوقى ضعیف است که از گل چسبنده به وجود آمده، و توى او خالى است، چیزى که توخالى باشد احتیاج به غذا دارد و به این ترتیب مى توان او را گمراه و منحرف نمود.
و نیز گفت : اگر چه او بر من و هه موجودات فضیلت داشته باشد، ولى من با او مخالفت خواهم نمود، و اگر روزى قدرت پیدا کنم او را هلاک مى کنم .
و گفت اگر این موجود از من بالاتر و شخصیت او مهم تر باشد، از او فرمان نخواهم برد و مطیع او نخواهم شد، و اگر از من پایین تر باشد، او را کمک مى کنم و در مشکلات به فریاد او خواهم رسید، و با او دوست و رفیق مى شوم.
وقتی خداوند به فرشتگان فرمان داد، تا در مقابل آدم سجده کنند تمام ملائکه فرمان بردند و به سجده افتادند و مدتى در حال سجده بودند، ولى شیطان که آن زمان در صف فرشتگان بود، از روى خودخواهى و غرور به خداوند عرض کرد خدایا! مرا از سجده کردن بر آدم معذور بدار.
خداوندا! من تو را چنان سجده کنم که تا به حال هیچ ملک مقربى و نه هیچ نبى مرسلى سجده نکرده باشد.
خداوند در جواب او فرمود مرا حاجت به عبادت تو نیست، من از تو مى خواهم آن چه را که دستور مىدهم انجام دهى، نه آن چه را تو مى خواهى!
سرانجام قبول نکرد و حسدى را که در قلبش بود ظاهر نمود، خداوند هم در مقام بازخواست از او فرمود: چه چیز تو را بازداشت از آن که سجده نکنى بر مخلوقى که من او را با دست قدرت و عنایت خویش آفریدم؟!
شیطان پاسخ داد: من از آدم برترم، من از گوهر آتش آفریده شده ام و او از عنصر بى ارزش گل! پس روا نیست که مثل من در مقابل او سجده کند!
من از حیث عنصر و گوهر و ذات از آدم برترم، کسى را یاراى برابرى با من نیست و هیچ موجودى به جایگاه رفیع و بلند من نمى رسد!
خداوند هم به خاطر سرپیچى شیطان از امر الهی فرمود: از میان ملائکه و بهشت پرنعمت من بیرون شو ابلیس!
هنگامی که دستور خارج شدن از بهشت براى شیطان صادر شد، ملائکه هم به او حمله کردند، ابلیس از ترس جان خود فرار کرد و جان خویش را مخفى نمود.
بعد از آن، این فرمان از طرف خداوند به آدم وحوا ابلاغ شد: «ای آدم، تو و همسرت در بهشت سکونت کنید و از نعمت های بهشتی هر چه می خواهید، بخورید، اما نزدیک این درخت نشوید که از ستمگران خواهید بود»
از جانب خدا خطاب آمد: «اى اهل آسمان ها! من آدم و حوا را در بهشت منزل دادم و همه چیز را مباحشان کردم، مگر بهشت جاودان را. اگر نزدیک درختان آن شوند و از آنها بخورند از ظالمان خواهند بود و از آن جا بیرون خواهند شد» شیطان این خطاب را شنید و امیدوار شد و پیش خود گفت من آنها را از بهشت بیرون مى کنم!
شیطان که همه بدبختی های خود را از آدم می دانست و کینه او را به سختی به دل گرفته بود، درصدد بود به هر شیوه ممکن آدم و فرزندانش را گمراه کند.
از ابن عباس اینگونه روایت شده: بعد از آن که شیطان از بهشت بیرون شد، تصمیم قاطع گرفت که با هر نقشه و حیله اى که شده، باز خود را به بهشت برساند و انتقام خود را از آدم بگیرد، فکر کرد که از راه معمولى و عادى وارد شود، دید نگهبانان بر در بهشت هستند مانع او مى شوند. رفت کنارى و به انتظار ایستاد.
اول طاووس را دید، از او خواهش کرد که او را داخل بهشت کند، قبول نکرد. در این بین ناگهان چشمش افتاد بر بالاى دیوار، دید مارى بالاى دیوار قرار دارد. (تا آن روز مار یکى از حیوانات زیبا و خوش رنگ بهشت بود، و مثل سایر حیوانات دیگر چهار دست و پا داشت).
شیطان جلو آمد و گفت: اى مار! مرا داخل بهشت کن، تا اسم اعظم را به تو تعلیم کنم.
مار گفت: ملائکه نگهبان در بهشت هستند تو را مشاهده مى کنند و نمى گذارند داخل شوى .
شیطان گفت: مرا داخل دهان خود کن و آن را ببند و به این وسیله مرا داخل بهشت کن.
مار هم فریب او را خورد و همین کار را کرد و او را در دهان خود جاى داد. (این بود که در میان دندان هاى مار سم پدید آمد، چون جایگاه شیطان شد).
وقتى مار به این وسیله او را داخل بهشت نمود، شیطان هم کار خود را کرد، آدم و حوا را فریب داد.
مار گفت: اسم اعظم را که قول دادى به من تعلیم کن.
شیطان در جواب گفت: اى مار! من اگر اسم اعظم را مى دانستم، احتیاج به تو نداشتم که مرا داخل بهشت کنى، من با همان اسم اعظم داخل مى شدم!
از کانال پیامبران و پادشاهان در یوتیوب حمایت کنید.
بخوانید: شیطان از خلقت تا قیامت
شیطان : ویدیو
شیطان و خلقت آدم
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان عجیب از اهرام مصر و ارتباط آن با امام زمان عج
مطلبی دیگر از این انتشارات
حضرت موسی : داستان زندگی پسر خوانده فرعون
مطلبی دیگر از این انتشارات
شیطان | ابلیس جن شیطانی