Moon child
دورگرد عشق
یه روز خسته وداغون از حرص زندگی وبغض های تو گلوم یه مسیر وگرفتم وشروع کردم به راه رفتن بیخیال از هر چیز وهرکس انگار میخواستم خودمو گم کنم توزمانه وسطای راه بود به یه پیرمرد دوره گرد رسیدم چشماش از شوق برق میزد وصورتش از لبخند زیبا دستاش میلرزید اما همچنان ساز میزد ناخودآگاه کنارش نشستم پیرمرد از ساز دست کشید نگاهی به من کرد گفت: چشمان پر غم ؟!چرا اهی کشیدم وگفتم: تو که غمو دیدی بگو چرا پیرمرد اهی کشید وگفت ؛ از قیا فه ات خستگی میباره اره خسته بودم خیلی خیلی از دست زندگی از ادمای دورم از بضغدهای تو گلوم از درد های سنگین رو سینمیهو چشمم به سازدست پیرمرد افتاد که باعشق گرفته بودش پرسیدم :هیچوقت از ساز زدن خسته نشدی؟ با چشمان پرفروغش که چروک های دورش نشان از تجربه دورگردی بود لرزان ولی قاطع گفت: نه هیچوقت ای ساز همراه وهمدم منه ,رفیق منه خیلی ها نموندن ولی این موند ,خیلی ها زخم زدن ولی این نزد من همیشه غم هامو بش میزنم اما اون به من ارامش هدیه میده یه ان از سرسختی پیرمرد دلم لرزید من هیچوقت پای عشق وعلاقه هام نمونده بودم وخیلی زود ازش گذشتم شاید این بی حسی وگنگی هم مال همین بود اروم لرزون گفتم: میشه یه اهنگ بزنی پیرمرد نواخت یه اهنگ نواخت در موسیقیش جریان داشت نبض زندگی شاید اینجا بود من درس زندگی رو یاد گرفتم دلم اتیش گرفت از نوای غریب عشقی که در موسیقیش بود نوای که هیچوقت به دنیای مرده خیلی هامون نیومد پیرمرد از زدن موسیقی دس کشید چشمان پر اشک منو که دید لبخند قشنگی زد گفت:
بخند همسفر زندگی زیباس
نویسنده :سبا
مطلبی دیگر از این انتشارات
رقص سایه ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق دخترک کولی
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان یک پرداخت؛ مسابقه نویسندگی پیمان در ویرگول