نویسنده جوان با ذهنی کهنه·۳ روز پیشمامان رفت اما با لبخندسطر اخر:---🌙 مادر رفت با لبخندباران نرم صبحگاهی روی شیشه میریخت و صدای قطرهها با قلب من همصدا بود.مامانم دست من و برادرم را گرفت و کشید…
نویسنده جوان با ذهنی کهنه·۱ ماه پیشفقط انسان باشتابستان بود و هوا به طرز خفهکنندهای گرم. حتی نسیمی که میوزید، بیشتر شبیه بخارِ کتری، گرما را به صورتم میکوبید. داشتیم به سمت باغمان می…
نویسنده جوان با ذهنی کهنهدردلنوشته های یه نویسنده روان پریش·۱ ماه پیشعشق یاتوهمعنوان: کوررنگیاو گفت:«هیچوقت عشق را برایم معنی نکردی.»لبخند زدم و آرام گفتم:«چون در نظر من عشق، احساسیست ساخته از توهم.»نگاهش سنگین شد.پر…
نویسنده جوان با ذهنی کهنهدردلنوشته های یه نویسنده روان پریش·۱ سال پیشعشق دخترک کولیچندیست که میسرم راطولانی تر میکنم واز خیابان کناری کارخانه ام گذر میکنم وگمان میکنم دلیلش ان دخترک کولی جوان فالگیر با دامن پرچین رنگی با…
نویسنده جوان با ذهنی کهنه·۱ سال پیشمرده ای که داره زندگی میکنههمینطور داشتم پست های اینستاگرام رو نگاه میکردم یهو یه پست دیدم نوشت ترکیب داروهای مرگ اور که اگه این دارو هارو باهم بخورید می میرید. فورا…
نویسنده جوان با ذهنی کهنه·۲ سال پیشدلتنگی ادمو میکشهیه شب تا صبح برات گریه کردم بعد اون شب من هیچوقت ادم سابق نشدم خیلی اتفاق ها افتاد اما هیچکدوم مثل وجود تو بهم اسیب نزد وجود تو منو بهم ر…
نویسنده جوان با ذهنی کهنه·۲ سال پیشعشق دزیره" یادمه قبلا یه جمله ای شنیده بودم که میگفت: بزرگترین حقایق جهان در ابتدا توهین به مقدسات شمرده میشدن. راستش الان بهتر معنیش و میفهمم، چون…