عشق دخترک کولی

چندیست که میسرم راطولانی تر میکنم واز خیابان کناری کارخانه ام گذر میکنم وگمان میکنم دلیلش ان دخترک کولی جوان فالگیر با دامن پرچین رنگی با پیراهنی با طرح بابونه صاحب گیسوان بلند خرمایی رنگ وچشمان جنگلی و گونه های افتاب سوخته نمی دانم هرگزدرهیچ زنی اینگونه دقت نکرده ام که وجب به وجب صورتش در خاطرم باشدمی شود اسم احساسم را عشق گذاشت ؟؟در ان هنگام بالبخندیی طلایی گل های آفتاب گردان ولاله میفروشد دلم فرو می ریزد واز نو عاشق میشود. مانندفرمانده ای دل باخته چشمان دختر شاه دشمن شده واز سردلدادگیش دستور صلح میدهدیا طور پیرزن دچار فراموشی شده که در رویا با عشق دوران جوانی اش زندگی میکند از او گله میکند که در غربت رهایش کرده یا شاید جور نویسنده ای فرانسوی که اولین کتابش اخرین خاطراتش با معشوقه ای دچار جذام دربستر مرگ باشد یا مثال دخترکی که دل به دامن پرچین صورتی پشت ویترین داده هرروز درمسیر مدرسه اش به دامن نگاه میکند وارزو میکند هیچکس مانند او به دامن علاقمند نشود یا مانند نوازنده پیانو که موسیقی برای او زندگیست حتی اگه به خاطره نداشتن انگشتی همیشه یک نت از اهنگ هایش کم باشد یا به سان راهبه ای که دل به مجسمه ساز کلیسا داده است یامانند کافه چی که دل بسته ای مشتری اخرین میز که همیشه با چشمانی پرحزن کتابی از کتابخانه کافه میخواند است، همان مشتری که فروختن قهوه های تلخ را برایش ممنوع واین نشان از تلاشش برای شیرین کردن کام معشوقش است، حتی اگر برای لحظه ای باشد یا همتای پیرمردی که بادست های لرزان موهای خاکستری همدم هفتاد ساله اش را می بافد. نمی دانم مانند کدام است؟؟ و به گمانم دلدادگی من هم یک قصه شود که در روزگار بعد برای دخترک موخرماییم که موهایش ارث برده موهای مادرش است بگویم واز نو عاشق شوم .

:نوشتنو شروع کردم امیدوارم حمایتم کنید انگیزه بشه برای ادامه🙃💚🌻