"منِ عزیزم"۲

دیروز بعد از ۲۱ سال ویدوئوهایی از دوران کودکیم که متعلق به عروسی یکی از اقوام بود رو دیدم و تصمیم گرفتم این مطالب رو بنویسم.

سلام منِ عزیزم

میدونم با دیدن اون معصومیت و مظلومیت کودکیت چقدر یاد روزهای سخت کودکیت افتادی.‌.چقدر دلم میخواد برای منِ ۸ ساله‌ام گریه کنم، نمیدانم چرا انقدر دلم برای خودم سوخت.

آنقدر بدون اعتماد به نفس و تنها خودم را دیدم

من خیلی تنهابودم، تنهاترین و بی همدم‌ترین

کودکی ترسو پر از ترسهای پنهان که از آنها باخبر بودم یا نبودم

همیشه باید سعی میکردم خودم رو دوست داشتنی جلوه بدم و تلاش کنم خیلی زیباو دوست داشتنی به نظر بی‌آیم

منِ امروزم چقدر این سختی ها رو به دوشت کشیدی

چقدر تنها بودی چه سالهایی که این درد را با خودت حمل کردی.‌.چه شبهای بی انتهایی را گذراندی...

چقدر نیاز به آغوش گرم داشتی، چقدر نیاز به بوسه های بی انتها داشتی..چقدر قلبت بدون عشق بود..چقدر نیاز به توجه داشتی

دلم میخواهد بغلت کنم و برایت مادری کنم، ببوسمت و بگم نترس عزیزترینم من باتوام، تو با تمام آنچه هستی عشق منی.ببوسمت بسییییییییار بفشارمت عمیق..

ای به قربان تنهایی عمق نگاهت، ای به فدای قلب زخمیت..

منِ عزیزم هرچه فکر میکنم میبینم تو هر ترس و سختی که داری از همان روزهاست، از همان بی عشقی هاست...

شاید کسی به تو نگفت..اما من میگویم

دوستت دارم زیباترینم، مهربانترینم...تو برایم همه چیزی..