بوی آویشن و لیمو میداد..
آخرش؟
غروب بود
دختر و پسر، داخل ماشین پریوس قرمزی بودند
صندلی های جلو را به حالت خمیده در اورده و دراز کشیده بودند و صورت هایشان روبروی هم قرار داشت.
از شیشه سمت راننده میشد خانه های کوچک شهرشان، کوهایی که بخاطر پایان نور افتاب، نارنجی و سرخ شده بودند و همینطور اسمان خونین رو تماشا کرد.
_دختر: ممنونم
پسر تیله های مشکی براقش را به چشمان سرد دختر سپرد.
_هنوز دارم سعی میکنم قبول کنم بخاطر خودم پیشم هستی و واسم دلسوزی نمیکنی، اما...در هرصورت ازت ممنونم.
چند ثانیه ای رو فقط با صدای نفس هایشان گذراندن.
_میدونی..من عاشق شدم ..
چشمان پسر درشت تر از قبل شدند
_17 سالم بود که عاشق همکلاسی ام شدم...امم و...شکست خوردم
_ فکر میکردم دیگه نمیتونم شاد باشم....فکر میکردم...دیگه نمیتونم.. کسی رو دوست... داشته باشم
_ خیلی میترسیدم که همیشه همینطوری بمونم؛ میترسیدم... که تا ابد غمگین بمونم..
_ ببین..نمیخوام با حرفام عذاب وجدان بگیری یا کاری بکنیا، من نهایتش تا شش ماه دیگه زنده هستم پس....نگران نباش
_امم راستش...حس میکنم...بهت..ام.. علاقمند..شدم
پسر محو چهره دختر شده بود.
_و واقعا از این بهتر نمیتونست بشه..تو، باعث شدی اخرین روزای زندگیم انقدر قشنگ بشن
_من..واقعا ازت ممنونم
دختر سکوت کرد و منتظر ماند.
پسرک کوچک ترین تکانی نمیخورد.
چشمان یخی و خالی از هرگونه احساس دختر، در عمق سیاهی محض پسرک، گره خورده بود.
مگر پسر حرفی برای گفتن داشت؟ اصلا زنده بود؟
....
در دل شب، نور تلویزون بود که در چشمان پسرک بازتاب پیدا میکردو با خودش فکر میکرد:
مگه این فقط یه بازی نبود مثل تموم قبلی ها؟
به چک روی میز خیره شده بود.
تلفنش زنگ خورد؛ بدون اینکه نگاهش را از روی چک بردارد تلفن را جواب داد. کارگردان یک پیشنهاد دیگر برایش داشت اما او در حال شمردن صفرهای حق الزحمه اش بود و به این فکر میکرد که چه بلایی سرش آمده. مهلت گرفت تا فکر کند و بعد قطع کرد.
انگار چشمانش به تکه کاغذ دوخته شده بود.
به خودش امد.
کنترل را برداشت و دکمه پلی را فشار داد. صورت دختر دوباره زنده شد و در صفحه نمایش شروع به حرکت کرد و برای بار هزار و چندم، همان دیالوگ هارو تکرار کرد.
_دختر: ممنونم
.....
پ.ن: یه کشف مهم
اگه نارنجی تیره بخوایم، نباید به نارنجی مون سیاه اضافه کنیم چون قهوه ای میشه..باید قرمزشو بیشتر کنیم
(با یه سرچ میتونستم اینو بفهمم ولی بخاطرش خیلی رنگ هدر دادم پس قدر بدونین)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیوانه ای ، حرف حسابم را نمی فهمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنچه پرش فکری نمی سازد