آخرینم را از یاد نبر..

غمگینم

یک ماه پیش نمی دانستم اصلا همچین تنوعی از غم وجود دارد؛ میشود زیر باران غم بود میشود درخت بود و غم مثل عشقه پیچ بخورد، بالا برود از وجودت ..حتی مثل خورشیدی که هر روز می تابد، تو غم تابنده شوی...

تنها که می شوم صورتم را اشک بار می کنم ، غم بار؛ اشک و فریاد با هم می آیند و نم گذرشان را روی صورتم جا می گذارند؛ انگار عزیز وجودم را، انگار جانم، انگار نیستی ام را در ورق خوردن های پر سرعت این زندگی ار دست داده ام.. مردمان بدانید، من ناشی تر از رهگذران ساده این راهم، من قلبی دارم نرم تر از نان صبحانه تان... نمی دانید من بودن چه حسی دارد، رهایم کنید...

رهایی.. راه.. جریان.. نور... معانی دیگر نمی توانند در راه تیره وجودم جلو بروند، هیچ وقت مثل الان از خودم از جهان از مردمش انقدر نترسیده ام، چرا؟ چه چی چطور شده؟

روزهای گذشته از پرده ذهنم میگذرند.. سریعتر از هر وقت دیگر، در تمام زندگی ام.. امروز و الان عذاب آور است پر از اضطرابی تکرار شونده و منی که انگار هر لحظه یک رنگم، مثل آسمان.. می توانم، ای کاش می توانستم تا آغاز جهان اشک بریزم و آوازی سبک تر از روحم بخوانم، شناور در آسمان.. آسمان...

دیروز کسی، چیزی که وجودی داشت ، چنگ انداخت و قلبم را از سینه کشید بیرون.. گستاخانه و بی پروا.. جای قلبم هنوز هم خالیست ولی او می تواند از پشت مانیتور قهقهه سر بدهد، حتی حالا.. خودم هم نمی دانم چقدر دوستت دارم، راضی شدی؟ خیالت راحت شد؟ تو من را می ترسانی.. به تو که می رسم وجودم گرداب می شود و در تاریکی بی انتها می شوم...

حالا تو به من بگو، دِلَکَم، چه کنم؟