“من” هستم ولی دیگران “تو” صدام میکنن
آغوشِ افکار
دلم در خیابان های پر از چراغها سرگردان است، انگار که افکارم در کوچههای تاریک شهر گم شدهاند. در این شب تنهایی، صدای پایان یک روز دیگر در زندگیم، چون گلهای از پرندگان خسته، در گوشههای دلم به وجود میآید. در غم وحشت غروب، خیالهای پرپر افکارم، پرواز کرده و در سمتی نامعلوم از دیدههایم محو میشوند. خیابانها، شاهد ناگهانیها و زوالها در این سفر ناتمام، خاطرات گذشته را به سطح زندگی میآورند. شب، با آرامش خود، در آغوش تاریکی شهر، همه حسرتها و امیدهای گمشده را آغاز میکند. در قلب این تاریکی، روزهای گذشته به خودمان یادآوری میشوند و بر زبان حالمان، آهسته یادآوری میشویم که چگونه زندگی به یک پرده نمایش بیپایان تبدیل شده است. از پشت پرده تاریکی شب، صدای خودمان را در گوش ایستادگان جاری میکنیم، و هر آهنگ تلخی را با لحظات شیرین زندگیمان ترکیب میکنیم. با قدمهایی که در خیابانهای زندگی میگذرد، به سوی فردا میرود. شاید این خیابانها پر از چراغ نباشند، اما امیدواری ما چون نور خفاشی در تاریکی، همچنان روشنایی میپراکند. و در این سفر تاریکی، ما به آرامش و آغوش آینده خود پیش میرویم، تا در طی شب، با رویایی نو و شعلههایی ناتمام، دل خود را به گذشته و آینده میپیوندیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کودک و پیامبر ۱/۴
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستدارقلم
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور نوشتن رو شروع کنم