آقای زندگی دلم برایت تنگ نمی شود...



علاقه زیادی به تاریخ داشت. این را می توان از کتابخانه پر از کتابش فهمید. مرد مرموزی است. تقریبا هیچ کس او را درست درک نکرده است. سرش پر از افکار پیچیده است. بی هدف روی مبل مخملی اش نشته است و کتابی را می خواند. روی کتاب نوشته شده است "خاطرات شیرین من".

برایم آن را بلند می خواند.

"پدر و مادرم از اینکه من یک دختر بودم ناراضی بودند. آن ها یک پسر قوی و پرکار می خواستند. به گفته آن ها من ضعیف و بدرد نخور بودم. برای همین هفته ای بعد از اینکه پا به جهان گذاشتم، پدرم مرا به پشت تپه های صحرا برد. صدایش را می شنیدم که با خشم به خود و زندگی دشنام می گوید. او از چه چیزی آنقدر عصبانی است؟ هنوز هم جوابش را نیافته ام.

نگاهم می کند. غم از نگاهش می بارد و اشک در چشمانش خشک شده است. از گرمای عربستان و سرمای دلش. او در اینجا چه می خواهد؟

مرا از گهواره ام بیرون می آورد همانطور که به او می خندم مرا در گودال می گذارد و با خاک می پوشاند تا پرتو های آفتاب مرا نسوزانند اما پدر من از تاریکی می ترسم...

آخرین باری بود که پدرم را دیدم. از آن پس بجز تاریکی چیزی نبود."

آقای زندگی! همه کتاب های شما یا خیلی کوتاه هستند یا اگر قطور هستند، سرشار از تراژدی های دور از واقعیت اند. این کتاب ها را از کجا می آوری؟

" آن ها را می نویسم. هر روز یک نفر پیش من میاید و آنچه بر وی گذشته است را برایم تعریف می کند. من هم آنها را می نویسم. آرزو دارم یک روز بتوانم کتابی شاد بنویسم. شاید توانستم روزی یک رمان رومانتیک و یا انگیزشی بنویسم. وای خدایا. یعنی می شود. هر روز آن را خواهم خواند."

پس یعنی کتابی برای من هم خواهی نوشت. درست است؟

"کتاب تو را سال هاست که نوشته ام. اما برای اینکه احساس تنهایی نکنم با تو در خیالم حرف میزنم. کتاب تو هم از همان کتاب های بی معنی و بی خودیست که حاضری بمیری اما آن را نخوانی.

زندگی های این مردم بی گناه آن قدر پوچ است که آرزو می کنم زودتر بمیرند تا مجبور نشوم اثار بی ارزش قطور خلق کنم."

امیدوارم به آرزویت برسی اما بدان دلم برایت تنگ نمی شود.

پس از آن جمله به سرعت به سمت اتاق آقای مرگ دویدم برادر آقای زندگی. اما در اتاق قفل بود. به نظر می رسد هر کس تنها یکبار فرصت دیدار او را دارد.