آیا آدم‌ها آینه‌های خوبی هستند؟

من فردی هستم با اراده کم. از نظر جسمی ضعیف هستم و زود خسته می‌شوم. از نظر روحی هم همین‌طور. کمالگرایی‌ام در کنار اراده پایینم دو بازوی قوی هستند که همیشه من را به عقب هل داده‌اند. من آدمی هستم که اهل جنگ و جدال نیستم. شاید بتوان گفت زود تسلیم می‌شوم. از هیاهوها فاصله می‌گیرم. نظرات شخصی خودم را در عموم و جمع بیان نمی‌کنم. من شبیه یک روح هستم. ساده و ناپیدا. کم در یادها می‌مانم. چندان دوست‌داشتنی نیستم. تنها زمان‌های خیلی کمی و میان افراد بسیار محدودی به فردی اجتماعی تبدیل می‌شوم و اکثر اوقات ساکت و در لاک خودم هستم. در اکثر اوقات بی‌حوصله هستم و توان انجام کارهایی که در مغزم میگذرد را ندارم. گاهی اوقات حرکت‌دادن اعضای بدن هم به نظرم کار مشکلی می‌آید. موردعلاقه‌ترین کار برای من تنها درازکشیدن در جایی آرام و تماشای فیلم و سریال است. وقتی بخواهم کاری را شروع کنم باید با حجم عظیمی از ترس ناشی از فکر عدم موفقیت در آن کار مبارزه کنم. برای همین همیشه کارها را به تعویق می‌اندازم. تازگی ویدئویی دیدم که می‌گفت افرادی که در کودکی از خود نشانه‌های هوش بالا نشان می‌دهند و از سوی اطرافیان مداوم تشویق می‌شوند در بزرگسالی دچار این مشکل خواهند شد. آن‌ها به‌دلیل ترس از شکست از شروع کارهایی که دوست دارند، می‌ترسند و آن‌ها را به تعویق می‌اندازند. چرا مثال دوری بزنم؟ همین که حالا در حال نوشتن هستم برای این است که از دو سال پیش دلم می‌خواسته این کار را بکنم و حالا توانستم شروعش کنم. همه این‌ها که گفتم گوشه‌ای از چیزهایی هستند که درباره خودم می‌دانم و باور دارم. همه این‌ها را گفتم تا چیزی را بررسی کنم. تازگی‌ها فعالیت بیشتری در صفحه اینستاگرامم دارم. امروز شخصی که تازه چند روز پیش درخواست داده بود و من هم آن را پذیرفته بودم و دنبالم کرده بود حرفی زد که فکرم را مشغول کرد. آن‌طور که به نظر می‌آمد تمام هایلایت‌هایم را دیده بود. پرسیده بود که: تو بالاخره کوهنوردی، نقاش یا ادیب؟ من هم در جوابش گفتم: مگه نمی‌شه آدم علایق مختلفی داشته باشه؟ او پاسخ داد که: آدم انقدر با انرژی هم میتونه باشه؟ این پیام او را زمانی دیدم که در یکی از خسته‌ترین حالت‌هایم بودم. برای فردی که تمام آن ویژگی‌هایی که بالا گفتم را دارد چنین صفتی عجیب به نظر می‌آید. دقیقا در زمانی که داشتم به خاطر اینکه خیلی زود خسته می‌شوم و حال و هوایم به سرعت از یک فرد معمولی به فردی که غم دنیا روی دلش آمده تغییر می‌کند، خودم را سرزنش می‌کردم فرد دیگری که تا به حال من را ندیده بود می‌گفت چقدر آدم پرانرژی‌ای هستم. در حالی که از خستگی روی صندلی اتوبوس ولو شده بودم و چشم‌هایم را بسته و به موزیک گوش می‌کردم از دو لحاظ به این قضیه فکر کردم. اول اینکه فضای مجازی واقعا گول زننده است. فردی بسیاری از جزئیات زندگی‌اش را در صفحه اینستای خود به افرادی نشان می‌دهد و تو فکر می‌کنی که شناخت نسبتا خوبی از آن فرد داری. در حالی که همان بسیاری جزئیات می‌توانند تنها نوک قله یک کوه بزرگ یخی باشند که حجم عظیمی از آن زیر آب و برای تو غیر قابل مشاهده هستند. از سمت دیگر به فکر خودم افتادم. من کوهنوردی می‌کنم. به تصویرگری علاقه‌مندم و کمی هم طراحی و آبرنگ بلدم. ورزش می‌کنم. با بهترین دوستم به گردش می‌روم. می‌نویسم و سعی می‌کنم آن را یاد بگیرم. تلاش می‌کنم کار کنم. کمی مطالعه می‌کنم و از همه مهم‌تر تمام سعیم را می‌کنم زندگی کنم. آیا همه این‌ها نمی‌تواند از من یک انسان کامل بسازد؟ حالا اگر نگویم کامل، آیا همه این‌ها نمی‌توانند نارضایتی من را از خودم برطرف کنند؟

رشته دوم افکار امروز من برمی‌گردد به موضوعی درباره عشق، رابطه یا دوست داشتن. نمی‌دانم دقیقا به کدام یک از آن‌ها مربوط خواهد شد. شاید همه آن‌ها در این مسئله دخیل باشند، اما نمی‌توانم به مورد خاصی اشاره کنم. تازگی به این نتیجه رسیدم که من از افرادی که به سمتم می‌آیند دوری می‌کنم. این افراد برایم قابل اعتماد نیستند. آن فرد می‌تواند از سر بی‌حوصلگی به سمت من آمده باشد. شاید هم تنها شناخت خیلی کمی از من دارد و به‌دنبال شخصیتی است که بسیار از شخصیت واقعی من دور است. این‌ها از مواردی هستند که در این مواقع به ذهنم می‌آیند. اینکه ابتدا من به سمت فردی بروم و او به مرور از من خوشش بیاید، می‌تواند برایم تضمین کوچکی برای صداقت طرف مقابل در علاقه‌اش باشد. ازطرفی اولین و آخرین باری که اول عاشق مردی شدم به خودم قول دادم که دیگر اولین نفر نباشم. حالا که این دو مورد را کنار هم می‌گذارم به یک تناقض بزرگ در خودم می‌رسم. حس می‌کنم یکی از بزرگ‌ترین مواردی که در آن سال‌ها باعث شد بخواهم از چنین چیزی اجتناب کنم مسائل مربوط به عرف و دختربودنم بوده است. هرچند من از آن ماجرا ضربه سختی نخوردم و خودم کسی بودم که هم شروع و هم تمامش کردم. بیشتر برایم شبیه یک درس بود تا ضربه. توانست برای اولین بار ذره بسیار کمی از تلخی عشق را به من بچشاند و من اصلا از آن خوشم نیامد و آن را در مغزم داخل جعبه ممنوعه گذاشتم. حالا که دوباره به آن فکر می‌کنم و می‌فهمم که منی که در آن زمان این تصمیم را گرفت با الان فرق بسیاری دارد، حس می‌کنم که شاید نیاز باشد بازنگری جدیدی در این عقیده و تصمیم بکنم.