آینه🪞


رقت انگیز به نظر میاد که چقدر جدیدا زندگیم حول محور چیزی به اسم آینه میچرخه‌. یه جور شیشه ی جیوه اندود یا هر چی، واقعا به نحوه ی ساختش علاقه ای ندارم.
چیزی که خیلی اذیتم می کنه کنترلیه که روی من داره. کنترل تمام احساساتم، اینکه مثلا امروز روز خوبیه یا بد، خوشحالم یا ناراحتم، احساس دوست داشتنی بودم دارم یا به درد نخور بودن و خیلی چیزای دیگه.
وقتی دبیرستان بودم کلاسمون طبقه ی سوم ساختمون مدرسه بود. تو پاگرد هر طبقه وقتی از پله ها میومدی پایین دقیقا رو به روت یه آینه بزرگ بود. و من سه سال از اون پله ها پایین اومدم بدون اینکه حتی یه بار سرمو بالا بیارم تا خودمو ببینم؛ جراتشو نداشتم، یه نگاه میتونست کل احساسم به خودمو عوض کنه و من اینو می دونستم. شاید به همین دلایل اون موقع آدم شادتری بودم.
یه شعری هم داشتیم در دوران دبیرستان که " آینه چون نقش تو بنمود راست، خود شکن آیینه شکستن خطاست". می خوام به شاعر بگم که عزیز من دیگه چیزی از من نموند انقدر که خودمو شکستم. جسمی و روحی واقعا خرد خاکشیر شدم از دست این آینه.
شدم مثل نامادری سفید برفی که تو بچگیام کارتونشو می دیدم و اصلا احساسش برام قابل درک نبود. وقتی که میرفت جلوی آینه و میگفت "ای آینه بهم بگو کی از همه زیباتره؟" آینه هم بعضی وقتا (موقع هایی که سفید برفی پاش لب گور بود) بهش میگفت "شما از همه زیباترید بانوی من". ولی بقیه مواقع بهش میگفت سفید برفی زیباتره و ملکه احساسی رو پیدا می کرد که الان می فهممش.
من مثل اون زیاده خواه نیستم، من نمیخوام زیباترین باشم، من فقط میخوام احساس خوبی به خودم داشته باشم‌. ولی آینه همینو هم بعضی اوقات ازم دریغ می کنه. شاید همینم زیاده خواهیه؟ معلومه که هست، احساس خوب نهایت خوشبختی یه آدم تو این دنیاست و این زندگی انقدر باهامون مهربون نیست که به همین راحتی تقدیمش کنه.
ِآینه ی عزیزی که این روزا انگار همه جا هستی، به نظر می رسه راه فراری ازت ندارم؛ پس میشه فقط باهام مهربون تر باشی؟ چی؟ خودم مهربون تر باشم؟ خب حالا که اینو میگی...فکر کنم باید قبول کنم که شاعر عزیزمون درست گفته بود. من خودمو شکستم، از جهات زیادی، ولی هنوزم نه از جهت درست. هنوزم اونی که از توی آینه نگاهم می کنه و بهم میگه چیزی که می بینم به اندازه ی کافی خوب نیست خودمم‌. اگه بتونم اونو بشکنم دیگه توی آینه چیزی برای ترسیدن وجود نداره‌.
تو فکر می کنی هیچوقت موفق میشم؟