اجازه بده خالی شوی

داشتم برای بچه های دوره های خودنویس آخرین تمرین های این دوره را می گذاشتم. آخرین تمرین معمولا می رسد به جمله های تاکیدی. کی فکرش را می کرد من که روزی از تمام جمله ها و حرف هایی که گوشه ای به تاکید و شانس و روزهای طلایی می زد فرار می کردم حالا تمرین یکی از دوره هایم پیدا کردن جمله های تاکیدی باشد.

ورق همه چیز ممکن است توی این دنیای لعنتی برگردد. کسی چه می داند چه می شود. دارم فکر می کنم برای این روزهای تلخ چه جمله ای می توانم پیدا کنم. یک چیز کوتاه که آرامم کند که بنشاندم سر جایم و بگوید هیچ جا هیچ خبری نیست. کمتر حسرت هیچ و پوچ را بخور.

حس می کنم هیولایی درونم دارد بالا می آید. از هیولا می ترسم. سیاه و تند و نامطئن است. می ترسم از روبرو شدن با او. فکر می کنم خاصیت چهل و یک سالگی است که دارد تمام می شود. می خواستم بنویسم کاش دیگر تکرار نشود اما بعد فکر کردم اندازه تمام سالهای قبل توی این سال برای خودم تجربه های جدید ساختم و چرا نخواهم که دوباره داشته باشمشان.

پس از چه چیز می ترسم و حالم بد است. اینجاست که می گویم سر و کله آن هیولا پیدا می شود یک قسمت تاریک و سخت دارد که نمی دانم کجایش را باید ببینم و بروم جلو. چیزها و حرف هایی است که نمی شود از آن با کسی حرف زد. حسرت ها و آرزوهایی که انگار به باد رفته و تو نمی توانی برایشان عزا بگیری چون کسی برای تو اصلا حقی قایل نیست و این آدم را می سوزاند.

عمری برای همه گوش شنوا بودی و آنها حرف زدند و حالا کسی نیست که توی گوشش از این زندگی گلایه کنی. به چه کسی می توانی حرف بزنی که تو را قضاوت نکند. حس می کنم همه یک گوشه حال بد من را گرفته اند اصلا همه مقصرند. حس می کنم همه راه را بیراهه رفته ام و حالا که رسیده ام فقط خسته ام.

صحبت از جملات تاکیدی به کجاها کشیده شد. حس می کند لبریزم از موج گلایه ها. با کوچک ترین تلنگری می ریزم. شاید جمله همین باشد

اجازه بده خالی شوی....