مینویسم بدونم قضاوت مینویسم با قلبم کلملت ردیف میشوند در ذهنم تا شاید ابراز بشوند ...
ارزوی بازگشت تو
دوازده آگوست سال هزار و نهصد و هفت
باران میبارد و طنین آهنگینش روح مرا در بر میگیرد روزها میگذرد اما خبری از تو نیست ؛ در هر دقیقه و ثانیه به تو فکر میکنم.
چشمات که عمق کهکشان هارا در بر دارد،
چه زیباست مگر میشود در چشمات غرق نشد؟ آن نگاه آخر تو غم عمیقی را به اغوش گرفته بود و من... من هم در آن غم عمیق، محو شده بودم.
اما تو به من قول دادی که دوباره میبینمت، مگر مجنون به لیلایش دروغ میگوید؟ پس دوباره برگرد که من بی تو هیچم
لمس دستانت مرا بیپروا میکند اما اغوش تو مرا به اوج جنون میرساند
اگر امروز و شاید فردا آخر این زندگی باشد؛ عشق را قسم میدهم که در آن دنیا تورا به قلبم زنجیر بکنم
با چکیدن قطره اشکی از چشمانم مداد را روی برگه رها میکنم و دوباره به شیشه پنجره روبرو خیره میشوم .. اگر این آخرین آرزوی من باشد آرزوی من بازگشت تو و دوباره لمس کردنت است .
مطلبی دیگر از این انتشارات
.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرگیجه
مطلبی دیگر از این انتشارات
چاقو برای کشتن؟نه ممنون.فکر هست!