ایستگاه شادمان

امروز در ایستگاه شادمان از بیست و پنج سال زندگی‌ام بیست سال کم شد، پنج ساله شدم.

فقط چون کلاهی که برای مادرم بود را توی شلوغی گم کرده بودم.

آدم‌ها از پله‌های مترو بالا می‌آمدند و من وسط پله‌ها نشسته بودم و کوله‌ام را می‌گشتم.

زنی پرسید که چرا اینقدر مستاصلم؟

از آنجا که چهره‌ام در نوجوانی ثابت مانده فکر کرد دخترکی هستم که پول‌هایش را گم کرده و یا هر چیز دیگر.

اما من بیست‌ و پنج ساله بودم بدون آنکه هیچ ارتباطی با این سن داشته باشم.

با لحنی مستاصل گفتم کلاه مامانم گم شده!

پرسید چه رنگی بود؟

من را که فریز شده بودم روی‌پله‌ها را رها کرد، زن دیگر در دیدرس من نبود.

خیال کردم رفت که به مترو برسد، راستش آنقدر بی توقع بودم که حتی زحمت خیال کردن را هم به خودم ندادم.

از پایین پله‌ها گفت: همه جا را گشتم نه من پیدا کردم نه مامورها، رفت دست دزدها.

از پله‌ها پایین رفتم.

زن گفت که یک کلاه اینقدر‌ها نمی‌ارزد، اینقدر حرص نخور، من نمی‌فهمیدم.

من پنج ساله بودم، درست مثل وقتی که توی بانک مامان رفت باجه و من توی صندلی انتظار بودم احساس کردم رها شدم.

کل بانک کشاورزی را روی سرم گذاشتم که مامان من را ول کرده، دیگر هیچ‌‌کسی را روی زمین ندارم.

امروز هم همانقدر احساس رها شدن داشتم که در پنج سالگی، فقط نمی‌توانستم بگویم مادرم من را رها کرده و من تنها هستم.

مجبوربودم همه‌ی جیغ‌ها و اشک‌های پشت حدقه‌ام را توی معده‌ام بریزم.

از زن و مامور تشکر کردم و منتظر بودم‌از در مترو بزنم بیرون که گریه کنم.

میخواستم همه‌ی آنلاین‌شاپ‌ها را بگردم و شبانه شبیه‌اَش را از ترکیه هر طور شده وارد کنم تا مادرم را داشته باشم.

چشمم خورد به زیر صندلی و گفتم حتما این هم یکی از آن امیدهای کثیفی‌‌ست که هروزدنبالش میدوام، اما کلاه بود.

من باز هم مادر داشتم و تله‌ی رهایی آرام گرفته بود.

زن را محکم بغل کردم و هفتاد و سه دقیقه دوییدم.