Hi, my name is elahe
ایما(اشاره)
نمیدانم زمانی که زنگ کلیسا به صدا در میآید، چندین شیطانِ پنهان شده از مسیح(ع) در اعماق وجودم از ترس زوزه میکشند. زمانی که قطرات باران بر صورتم میچکند، سیاهیهای درونم، از پاکی باران به کجا پناه میبرند. نمیدانم در جنگ بر علیه خودم، کدام من پیروز و کدام یک مغلوب دیگری میشود.
اینک نالههای روحم را خفه میکنم و مصممتر از هر وقت دیگری، به سوی او میروم. دستانم را در دستان آتشینش میگذارم و همپای سردرگمیهای ذهنم، میچرخم و میچرخم؛ تا زمانی که رقص مرا از پای در بیاورد...!
آنجا که سکوت و ظلمت، بر قلبت پردهی ترس میکشاند و آنجا که روحت در اعماقِ سایهی جنون، هبوط میکند؛ حائل چشمانت را پاره کن و نیک بنگر. خواهی دید شیطان در میانِ شعلههای سوزانِ عشق، واله میرقصد...!
***
شب سرد زمستانی بود و ساعت از نیمه شب گذشته. بیمارستان در سکوت و تاریکی فرو رفته بود و اشکهای او بیصدا روی گونههای فرزند تازه به دنیا آمدهاش میلغزید. یک ساعتی میشد که فارغ شده بود و حالا دلش نمیآمد نگاهش را از چهرهی معصوم کودکش که به خواب عمیقی فرو رفته بود بردارد. با خودش فکر میکرد:
- رسالت من در زمین! چهقدر به خودم رفته! میدانست فرزندش این زیبایی را از خودش به ارث برده، اما چشمهایش... صدای تقتقی از پنجره بلند شد؛ میدانست چه اتفاقی دارد میافتد و سعی داشت جلویش را بگیرد، اما نمیتوانست. با زحمت بلند شد و پنجره را باز کرد. باد سردی از جانب جنگل، به داخل اتاق هجوم آورد و لحظهای بعد، پدرش بود که با آن نگاه نافذ به او خیره شده بود. فهمید به دنبالش آمده تا او را با خودش ببرد. میدانست وقت رفتن است، مهلتش دیگر تمام شده بود. با اندوه به سمت کودکش رفت و به آغوش کشید. گونههایش خیس از اشک شد؛ چهقدر دل کندن از این پسرک برایش سخت جلوه میکرد. با هر لحظه اتلاف وقت، بدنش داغتر و داغتر میشد اما دل کندن از او برایش عذابآورتر از سوختن بود. آرامآرام پوستش ترک میخورد و دود غلیظی از محل ترکها بلند میشد. لحظهای بعد، ناگهان کف دستهایش آتش گرفت! کنار تخت فرزندش زانو زده بود و درحالی که دستهایش در آتش شعلهور بود، از شدت درد، با فریاد اشک میریخت. هر لحظه پوستش عمیقتر ترک میخورد و آتش بیشتر شعله میکشید و به بقیهی اعضای بدنش نیز سرایت میکرد. اما چهطور میتوانست عشقی که به فرزندش داشت را فراموش و او را برای همیشه ترک کند؟!
پدرش فریاد زد:
- باید همین حالا برگردی وگرنه میمیری!
ولی حاضر نبود از نگاه به بچهاش که حالا با ترس بیدار شده بود و گریه میکرد، دست بردارد.
پدرش با عصبانیت به سمت دخترش رفت و او را از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
همان موقعِ در توسط پرستار باز شد؛ هیچکس جز کودکی گریان، در اتاق نبود...!
***
(۲۳ سال بعد)
مثل همیشه توی این ترافیک لعنتیِ خونه احسان، گیر افتاده بودم. بر خلاف خونهی ما که توی یه محلهی ساکت و دور از هیاهو هست، خونهی احسان، مرکزِ شهره و توی یه آپارتمان سه طبقهی اجارهای زندگی میکنه. گوشیم زنگ خورد که دیدم خودشه! تماس رو وصل کردم.
احسان: الو؟ داداش کجایی؟
- نزدیک خونهتونم. چند دقیقه دیگه میرسم.
احسان: زود بیا یه خبر خوب برات دارم!
با گفتن خداحافظ، گوشی رو قطع کردم. چند دقیقه بعد رسیدم و از ماشین پیاده شدم. زنگ طبقه دو رو زدم که شخصاً اومد استقبالم. اینقدر خسته و ناراحت بودم که بدون احوالپرسی، رفتم روی نزدیکترین مبل ولو شدم. احسان با یه سینی چایی و بیسکوییت، اومد روبهروم نشست. نگاهم به لباس عجیب غریبی که پوشیده بود افتاد؛ تیشرت مشکی که پر از نقش اسکلت و فحشهای انگلیسی بود. توی این تیشرت، بازوهای ورزیده و هیکل رو فرم و پوست گندمیش کاملاً مشخص بود. به نسبت از احسان، خیلی لاغرتر و سفیدتر بودم. چشمهاش رو ریز کرد و پرسید:
- چته؟ چرا اینقدر دمغی؟ باز با بابات بحثت شده؟
دست از فکر کردن به بازوهای احسان برداشتم و گفتم:
- میگه میخوام زن بگیرم! فکرش رو بکن؛ قراره یه دختر هم سن و سال خودم رو به عنوان همسرش و مادرخوندهیِ من بیاره تو خونه! هر روز شرایط زندگی تو اون خونه و کنار پدرم داره برام سختتر میشه.
برای چند دقیقه سکوت سنگینی توی خونه حاکم شد که احسان این سکوت رو شکست و گفت:
- از مرگ مادرت ۲۳ ساله که میگذره بهراد. پدرت نباید زندگی خودش رو داشته باشه؟
- الان داری ازش دفاع میکنی؟
احسان: معلومه که نه ولی... .
- بیخیال! اصلاً راجع به این موضوع دیگه چیزی نگو.
لیوان چاییم رو برداشتم و چند جرعه خوردم که احسان گفت:
- راستی! بچههای دانشگاه برای فردا شب یه جشن به مناسبت کریسمس گرفتند. من و تو هم دعوتیم.
- خب که چی؟ خوش بگذره!
احسان: بهراد! اگه بخوای دبّه کنی و بگی نمیآم، یه جوری از وسط نصفت میکنم که بدونِ برو و برگرد، حکم اعدام واسم ببرن!
- احسان به خدا حوصله ندارم، گیر نده! چند وقته اصلاً حالم خوب نیست. بدجوری حالت تهوع دارم. بیام اونجا یهو آبروریزی بشه، دیگه نمیتونیم تو چشم بچهها نگاه کنیم!
احسان اومد چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد. بابا بود. دلم میخواست خودم و گوشی رو با هم بکوبم به دیوار!
- بله بابا؟
بابا: هر جا هستی زود بیا خونه. عمه سهیلا امشب دعوتمون کرده.
لحن سرد بابا، بدتر اعصابم رو بهم ریخت. چشمهام رو بهم فشار دادم و آروم باشهای گفتم و گوشی رو قطع کردم.
بعد از نیم ساعتی که پیش احسان بودم، برگشتم خونه. درِ اتاقم رو پشت سرم بستم و با کلافگی نفسم رو فوت کردم. چند وقتی بود که حوصلهی هیچ چیز و هیچک.س رو نداشتم. از یه طرف رفتارهای پدر و از یه طرف دیگه این حالت تهوعی که جدیداً بهم دست داده.
سمت پنجره رفتم و تا آخر بازش کردم که هوایِ سردِ باغ، هجوم آورد داخل. آفتابِ درحالِ غروبِ زمستانی، منظرهی عجیبی پشت شاخههای خشکیدهیِ باغ به وجود آورده بود! نمیدونم پشتِ این غروب سرد و تاریک، چه چیزی بود که درکش نمیکردم.
انگار غروبِ خورشید، نویدِ طلوعِ تاریکیِ بیپایان و همیشگی رو میداد! انگار ناقوسِ مرگ به صدا در اومده بود و نگاه هر یک از کلاغهایی که روی شاخهها نشسته بودند، مسخ این صدا شده بود! غرقِ تماشای غروب دلگیر بودم که ناگهان با شنیدنِ صدایی از جا پریدم! صدا از دور میاومد ولی کاملاً واضح بود. به باغِ بزرگی که
رو به روم قرار داشت، نگاهی دقیق انداختم که متوجه منبع صدا شدم؛ دور دست و تاریکترین قسمتِ باغ! جایی که انباری قرار داشت... درِ انباری بدون دلیل، با شدت باز و بسته میشد! سالها بود که به اون انباریِ تهِ باغ، سر نزده بودیم و حتماً تا حالا رویِ تمامِ وسایل رو یک وجب خاک پوشونده بود! چند دقیقه با دقت به انباری خیره شدم اما خبری نشد. بی توجه از پنجره فاصله گرفتم و سمت کمد رفتم تا آماده بشم. حتماً به خاطر باد بوده. چند دقیقه بعد از خونه بیرون اومدم و صدای مغزم که متعجب یادآوری میکرد اصلاً باد نمیاومد رو، خفه کردم!
***
برای آخرین بار قبل از اینکه از اتاق بیرون بیام، نگاهی به خودم توی آینه انداختم. طبق معمول تیپ اسپرت مشکی! شونهای به موهام کشیدم و رفتم طبقهی پایین. سوییچ رو برداشتم و سمت ماشینم رفتم که منصرف شدم. فکر کردم بهتره یکم پیاده روی کنم.
توی مسیر یه پاکت سیگار خریدم و یکیش رو گوشهی لبم گذاشتم. همونجور که از کوچه باغها رد میشدم، به این فکر میکردم که متنفرم از اینکه شمال زندگی میکنم! از رطوبت بدم میاومد و اینجا هم به شدت شرجی بود. پنج دقیقه یهبار آدم خیس عرق میشد. بالاخره یه روز بار و بندیلم رو جمع میکنم و از اینجا میرم. احسان رو هم با خودم میبرم. اون هم شبیهِ من خیلی تنهاست! هر چند اون یه خانوادهی درست و حسابی و پولدار داره، ولی شبیه من با زجر و غصه بزرگ شده؛ چون پدر و مادرش به جایِ اون، یه دختر میخواستن و بعد از به دنیا اومدنش دیگه نتونستن بچهدار بشن و همونطور که مسَلمه سرکوفتش توی سرِ احسان خورده! اون هم به همین دلیل ترجیح داد مستقل زندگی کنه. چند باری ازش پرسیده بودم چه احساسی داره که تنها زندگی میکنه؟ هربار جواب میداد دلتنگ مادرش میشه اما اینجوری براش بهتره!
تهِ سیگار رو دور انداختم و این افکار رو از خودم دور کردم. چند دقیقه بعد رسیدم. زنگِ خونه رو زدم که خدمتکار در رو باز کرد. داخلِ خونه باغ شدم و با همراهی خدمتکار به سمت عمارت رفتم. عمه سهیلا اومد استقبالم و با احوال پرسیِ سردی، به داخل دعوتم کرد.
پشت سرِ عمه وارد خونه شدم و بدون اینکه به کسی نگاهی بندازم، سلام دادم. همه زورکی جوابم رو دادن. چه استقبال گرمی! بی توجه به سمت مبلی تک نفره رفتم و نشستم که عمه با سینی چایی اومد و ازم پذیرایی کرد. همون لحظه شوهرِ عمه سعادت، خطاب به من گفت:
- بهراد جان! بچهها طبقهی بالا هستن. اگه دوست داری برو پیششون.
دیگه منتظر نموندم و رفتم طبقهی بالا. ترجیح میدادم پیش اونها نباشم ولی انگار چارهای نبود. با قدمهایی شُل و بی رغبت جلو رفتم و سلام دادم. سهند، پسر عمه سهیلا، که به خودش زحمت نداد جواب بده ولی لااقل بقیه زوری جواب دادن! سمانه، دختر عمه سعادت، با کنایه گفت:
- آقا بهراد! پیداتون نیست چند وقته! چیشده ما رو قابل دونستید و بهمون سر زدید؟
سهیل، برادر سمانه، پوزخندی زد و گفت:
- قدم رو چشمِ ما گذاشتن!
بهاره، دختر عموم، بی توجه به بقیه گفت:
- خوش اومدید آقا بهراد.
و لبخند محجوبی تحویلم داد. جواب لبخندش رو با لبخند محوی دادم و اومدم به سمت پنجره برم و سیگار بکشم که سهیل گفت:
- ببینم! هنوز بیکار و علاف میچرخی و نون خورِ باباتی؟
- در حدی نمیبینمت که بخوام واسه پیدا کردن جواب مناسبی برات، فسفرهای مغزم رو بسوزونم!
سهند سریع بحث رو پیچوند و یه موضوعی پیش کشید تا دعوا بالا نگیره!
بی توجه به سمت پنجره رفتم و خواستم سیگارم رو روشن کنم که همون موقع حرکت چیزی توی باغ، توجهم رو جلب کرد!
با تعجب به اون قسمت از باغ خیره شدم. چون هوا تاریک بود، چیز زیادی پیدا نبود اما یه کم که دقت کردم دیدم انگار بین درختها یه چیزی داره تکون میخوره! چند لحظه با دقت نگاه کردم ولی چیزی ندیدم. خواستم بیخیال بشم و سیگارم رو روشن کنم که دستی روی شونهم نشست! سریع به سمت عقب برگشتم که با چشم غرّهی سهند رو به رو شدم!
سهند: من به بوی سیگار حساسیت دارم. اینجا نکش.
با لحن سردی گفتم:
- بیرون هوا سرده. یه سیگاره، نمیمیری که!
بی توجه ازم دور شد و گفت:
- سرده که سرده! تو نکش، نمیمیری که.
با عصبانیت به دور شدنش نگاه کردم و تا اومدم چیزی بگم، نگاه مظلوم بهاره رو روی خودم حس کردم. حرف تو دهنم ماسید و چیزی نگفتم. به سمت در انتهای سالن که با پلکان اضطراری به باغ منتهی میشد رفتم و از پلههای فلزی پایین اومدم. روی آخرین پله نشستم که تا مغز استخونم یخ زد! با لرز زیپ کاپشن چرمم رو بالاتر کشیدم و از سیگار کام گرفتم. نگاهم رو به درختهای خشک و یخزده دوختم که با وزش سرد نسیم، آروم به خودشون میلرزیدند!
دستم رو نزدیک علف هرزی بردم و شروع به تکهتکه کردنش کردم که صدای ضربه و تکان خوردن عجیب شاخههای درخت، توجهم رو جلب کرد! انگار کسی داشت با عصبانیت به درخت لگد میزد!
چند لحظه متعجب به اون قسمت باغ نگاه کردم ولی چیزی دستگیرم نشد. حسابی کنجکاو شده بودم بهخاطر همین تصمیم گرفتم سروگوشی آب بدم.
سیگار رو انداختم روی زمین و با پا لهش کردم و به سمت اون قسمت از باغ رفتم. هر چی نزدیکتر میشدم اضطرابم بیشتر میشد! نور افکن این قسمت سوخته بود و باغ، تاریک و وهمآلود شده بود! باد سردی که میوزید باعث میشد دندونهام بدون اختیار به هم بخوره.
یه کم که جلوتر رفتم، به اون درخت خشکیدهی عجیب رسیدم. زیر نور مهتاب و تو اون هوای سرد و تاریک، احساس نامفهومی داشتم! انگار دور و برم پر از افرادی بود که قابل مشاهده نبودن! سنگینی نگاههایی که به من خیره شده بودن رو با تموم وجودم حس میکردم! بدنم به طور محسوسی میلرزید ولی هوا اونقدر هم سرد نبود که باعث اینطور لرزیدنم بشه!
سریع یه چرخ دور درخت زدم و وقتی دیدم خبری نیست، از خدا خواسته به طرف ساختمون راه افتادم که همون لحظه، صدایی باعث شد خون تو رگهام یخ ببنده! از فاصلهی یه متری گوشم صدای جیغ یه بچه رو شنیدم! همیشه وقتی میترسیدم، بدنم قفل میشد و فکم به هم میچسبید! نه میتونستم فرار کنم، نه هیچ واکنشی نشون بدم! الان هم خشکم زده بود! بعد از چند ثانیهی کوتاه، به خودم اومدم و چرخیدم به سمت صدا. از چیزی که میدیدم مطمئن نبودم؛ در واقع فکر میکردم دارم توهم میزنم!
یه بچه گربهی سیاه بود که بالای شاخهی درخت نشسته بود و با چشمای عجیبش زل زده بود به من. ولی چیزی که من رو میترسوند این بود که داشت شبیه بچهی آدمیزاد گریه میکرد!
هنوز توی شوک بودم و نمیتونستم از جام تکون بخورم. فقط با چشمهای از حدقه بیرون زده به اون صحنهی عجیب نگاه میکردم! چندبار پلک زدم و تصمیم گرفتم سریع برگردم تو ساختمون اما همین که خواستم فرار کنم، اون بچه گربه توی یه حرکت پرید روی شونهم و صورتم رو لیس زد و سریع دوید توی تاریکی باغ و پشت درختها، ناپدید شد! حس میکردم جای لیسش، داره از داغی آتش میگیره! یه گرمای عجیب گس روی پوستم حس میکردم!
دیگه بیشتر از اون صبر نکردم و نفهمیدم چجوری با حال آشفتهم خودم رو به ساختمون رسوندم! تا آخرشب فکرم مشغول اون صحنهی عجیب بود که مگه ممکنه گربه هم بتونه گریه کنه؟ اون هم دقیقا شکل انسان! چه بلایی داشت سرم میاومد!
وقتی به خونه رسیدم، بلافاصله وارد اتاقم شدم و خوابیدم... .
گیج خواب بودم که با صدای زنگ گوشیم بالا پریدم. با چشمهای خوابآلود به صفحهی گوشی خیره شدم. احسان بود.
- چه مرگته احسان که این موقع صبح زنگ زدی؟ نمیدونی اگه کسی از خواب بیدارم کنه، سگ میشم؟
احسان: یا پنج تن! آروم باش یه کم زنگ زدم بگم نیم ساعت دیگه کلاس داریم... .
- بیخیال بابا حوصله داری! این جلسه رو جیم میزنیم حالا تا جلسهی بعد خدا کریمه.
احسان: نمیشه؛ الکی واسه خودت خیالِ خام نباف! این جلسه نریم، استاد بی برو برگرد از این ترم حذفمون میکنه. بعدش هم تو یه جوری اِفه میای انگار داری مهندسی میخونی! رشتهی هنر این حرفها رو داره آخه؟
بعد با لحن احساسی مسخرهای که از خودش در میآورد ادامه داد:
- هنر سراسر شور و شوق و عشقه! وزش نسیم حیات داخل شریانه خونِ!
بیحوصله واسه اینکه ادامه نده گفتم:
- باشهباشه، بسه.
بیتوجه ادامه داد:
- امسال هم که دیگه تموم بشه، لیسانسمون رو میگیریم خودم یه جایی دستمون رو بند میکنم. حالا هم پاشو ناز نکن باریکلا!
پوفی کشیدم و ناچار گفتم:
- خیلیخب! اگه از منبرت پایین اومدی، پاشو آماده شو میام دنبالت.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم.
داخل آشپزخونه که شدم، برگهی چسبیده شده روی یخچال، توجهم رو جلب کرد. یه استکان چایی ریختم و نامه رو خوندم:
- یه ماموریت فوری پیش اومده، باید برم.
هفتهی دیگه برمیگردم... .
(بابا مسعود)
نامه رو کنار گذاشتم و زل زدم به بخاری که از استکان بلند میشد. تنها شانسی که از زندگی آورده بودم، این بود که بابا افسر نیروی انتظامی بود و بیشتر اوقات سرش با کارش گرم بود و زیاد به همدیگه کاری نداشتیم.
با اینکه ۴۳ سالش بود، هنوز زیبایی و جذابیت جوونهای بیست ساله رو داشت! صورت کشیده و استخونیش هنوز چروک نشده بود و بدنش از من هم سالمتر بود! اما چشمهای سیاهش هیچ فروغی نداشت. انگار روح این مرد سالها پیش مرده بود؛ درست وقتی که مادرم مرد!
ولی هیچوقت نفهمیدم چرا اون تا این اندازه از من متنفر بود. همیشه بهترین جوابی که برای این سوالم پیدا میکردم، این بود که من با تولدم سبب مرگ مامان شده بودم. خیلی سخته که خودت رو مسبب مرگ کسی بدونی! کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدم... .
سرم رو تکون دادم که افکار منفی رو از خودم دور کنم. چند تا نفس عمیق کشیدم و جرعهای از چاییم رو خوردم که مزهی شور و گِسی توی دهنم پیچید! با تعجب به استکان توی دستم نگاه کردم که دیدم چند تا قطرهی سرخ توش شناوره! و دوباره یه قطرهی دیگه داخل استکان چکید! سریع به صورتم دست کشیدم که دیدم بله! خون دماغ شده بودم... .
با حالِ چندشی، دماغم رو با دستمال پاک کردم! من کِی خون دماغ شدم که خودم نفهمیدم؟ ولی این اصلاً مهم نبود، چیزی که رو مخم داشت میرفت این بود که من خونِ دماغم رو خورده بودم! از چایی خوردن هم شانس نیاوردیم! اصلاً بیخیال صبحونه خوردن؛ اشتهام کور شد! بلند شدم کتم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم... .
***
جلوی خونه احسان توقف کردم و چند تا بوق زدم. چند دقیقه بعد پیداش شد و اومد داخل ماشین نشست. مثل همیشه کوهِ انرژی و شادی بود! در رو هم محکم کوبید به هم!
احسان: بَهبَه! چهطوری آقای خوشتیپ؟
با لبهام سیگار رو جا به جا کردم و با اخم گفتم:
- اون در بیصاحب رو آروم ببند. این هزار بار!
فارغ از غوغای جهان، با خوشحالی خندید و دوباره در رو باز کرد و محکمتر از قبل کوبید به هم! چند تا نفس عمیق کشیدم که موذیانه خندید و گفت:
- به منم سیگار بده.
- پاکت سیگار توی داشبرده.
احسان از داشبرد یه سیگار برداشت و با سیگار من روشنش کرد. اومد داشبرد رو ببنده که گفت:
- اوهاوه! پفک هم که داری! ناپرهیزی کردی!
و قبل از اینکه من به خودم بیام، یه لقمه چپش کرد! در واقع همزمان هم پفک میخورد هم سیگار میکشید! چند دقیقه بعد ته سیگارش رو انداخت بیرون و پرسید:
- لباسهام که بو نگرفته؟
- خب حالا گرفته باشه هم! چی میشه مگه؟
احسان: اون موقع دیگه دخترها دوستم ندارن ها!
چند لحظه چپکی نگاهش کردم که زد زیر خنده.
- حالا اگه خیلی نگران این مسئلهای، پنجره رو بکش پایین.
احسان: نه نمیارزه واسه دوتا دختر، از سرما یخ بزنیم! اون بیرون انقدر سرده که خرس قطبی هم بدون کاپشن بیرون نمیآد!
و خودش به این شوخیهای بینمکش هرهر میخندید.
احسان: ولی جدا از شوخی به یه چیزی دقت کردی؟
با سر پرسیدم چی؟
احسان: این دختره داره بهت نخ میده! غلط نکنم ازت خوشش اومده بهراد!
- کدوم دختره؟
احسان: مو مشکیه؛ اسمش چی بود؟ آهان الهام!
- الهام کیه دیگه؟
احسان: همین انصاری.
- درک نمیکنم چرا بهش میگی الهام!
احسان: نکنه تو هم ازش خوشت اومده که اینجوری غیرتی میشی؟
با تعجب برگشتم سمت احسان و گفتم:
- کم چرت بگو! من حوصلهی خودم رو هم ندارم چه برسه به این جنگولک بازیها!
احسان با خنده گفت:
- حالا تو کل عمرت یه دختر ازت خوشش اومده اون هم بپرون!
یه پست گردنیِ محکم بهش زدم و گفتم:
- بسه دیگه، پیاده شو رسیدیم.
توی کلاس انقدر حالت تهوع و سردرد داشتم، که اگه میخواستم هم نمیتونستم به درس توجه کنم.
احسان هم که مثل همیشه تو حال و هوای خودش، داشت با خودش کِیف میکرد و میخندید! کلاً آدم بیخیال و بشاشیه! برعکس من که سرد و تو دار بودم! موهای پرکلاغی، چشمهای مشکیِ گیرا، هیکل قشنگ و خوش اخلاقیش باعث میشد زود با همه جوش بخوره اما من چی؟!
بعضی وقتها فکر میکردم که به غیر از احسان، هیچک.سِ دیگهای نمیتونه تحملم کنه! از نظر همه، من آدم عجیبی بودم و در واقع من فکر میکردم اونها هستن که عجیباند نه من! یه بار از احسان پرسیدم که چرا نظر بقیه نسبت به من اینجوریه؟ اون هم مثل همیشه با شوخی جواب داده بود، اگه اخلاق مرموزت رو حساب نکنیم، قطعاً به خاطر رنگ چشمهاته!
و طبق معمول، حرفهای از سر شوخیش رو جدی نگرفته بودم. ولی اگه تو یه زمینه با احسان موافق بودم، همین قضیهی حسادت بقیه به چشمهام بود. سبز تیره با رگههای طلایی. احسان معتقد بود رنگ چشمهام، افسانهای و خاصه! ولی زیادی شلوغش میکرد.
رنگ موهام هم مشکی پرکلاغی بود اما
لا به لای موهام، چند تا تار سفید وجود داشت. در واقع از بچگی، اون چند تار مو سفید بودن! انگار قرار بوده زال بشم اما نصفه نیمه انجام شده! هرچند تا خیلی نزدیک نمیشدی، نمیتونستی اون چند تار مو رو ببینی.
هیچ چیزم شبیه پدر نبود واسه همین حدس میزدم به مادرم رفته باشم. احسان میگفت حتماً مادرت خیلی خوشگل بوده! آهی کشیدم و سرم رو بالا آوردم که با استاد چشم تو چشم شدم! اومد با عصبانیت چیزی بگه که حرفش رو خورد و با تعجب گفت:
- بفرمایید دست و صورتتون رو بشورید آقای رادمنش!
با تعجب به استاد نگاه کردم که احسان صورتم رو کشید سمت خودش و با ترس گفت:
- دماغت چرا خون میاد بهراد؟
سریع دستم رو زیر دماغم گرفتم و از کلاس بیرون اومدم.
توی سرویس بهداشتی، هرکاری میکردم، خون دماغم بند نمیاومد!
یه دفعه احسان پیداش شد و با دیدن وضعیت من با حرص گفت:
- اون سرِ بیصاحابت رو بده بالا ببینم! یه لیتر خون ازت رفت!
اومد سریع با دو تا انگشتش دماغم رو گرفت و سرم رو داد بالا. بعد از چند دقیقه، خونم بند اومد و صورتم رو شستم. احسان همونجوری که دستهاش رو میشست گفت:
- چرا یهو خون دماغ شدی؟
- نمیدونم. این دومین باریه که امروز خون دماغ میشم!
احسان با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:
- صبح وقتی داشتم چایی میخوردم، دیدم چایی یه مزه عجیبی میده! بعد فهمیدم دارم خونِدماغ خودم رو میخورم!
- خاک بر سرت آخه! چه بلایی سر خودت آوردی که مغزت اینجوری داره اِرور میده؟ چند وقتی هم که هی میگی حالت تهوع داری! نکنه خبر مرگت سرطانی، چیزی گرفتی؟
کاپشنم که خونی شده بود رو دستم گرفتم و به سمت در سرویس راه افتادم و گفتم:
- معلوم نیست، شاید!
احسان در حالی که دنبالم میاومد گفت:
- همین الان میریم دکتر!
بیحوصله گفتم:
- بیخیال جون هر کی دوست داری! الان هم باید برگردیم سر کلاس.
احسان: استاد گفت میتونی ببریش خونه، خودت که ندیدی چه فوّارهای راه انداخته بودی! من خودم دیدمت گرخیدم، به نظرم استاد هم ترسید!
- چقدر شلوغش میکنی! یه خون دماغ ساده بود دیگه.
با احسان به طرف در دانشگاه چرخیدیم که یهو سر و کلهی خانوم انصاری پیدا شد! تا ما رو دید، دوید سمتمون. طبق معمول موهای مش زدهش رو کج ریخته بود تو صورتش. اومد جلوتر و پرسید:
- آقا بهراد! حالتون بهتره؟ چی شدید یهو؟
با بیتفاوتی گفتم:
- چیزی نیست، خوبم.
الهام: خدا رو شکر! فقط میشه چند لحظه من وقت شما رو بگیرم؟ یه عرض خصوصی داشتم خدمتتون.
- خانم انصاری شرمنده! بذارید برای یه وقت دیگه اگه ممکنه.
با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:
- هرجور راحتید. اگه میخواید میرسونمتون.
- نه ممنون، ماشین هست.
با گفتن خداحافظی کوتاهی، ازش جدا شدم و با احسان به طرف ماشین رفتیم.
توی ماشین که نشستیم، احسان زد رو شونهم و گفت:
- من بهت نگفتم این دختره ازت خوشش میاد؟
- خب حالا تو هم! فقط حالم رو پرسید؛ چیزی نگفت بنده خدا.
احسان: مگه نشنیدی که گفت میخواد باهات صحبت کنه... .
- احسان ولم کن! حالا بر فرض محال خوشش هم بیاد؛ که چی؟
بی حوصله ماشین رو روشن کردم که احسان با خنده گفت:
- هیچی بابا مهم نیست! فقط امشب رو یادت نره.
- امشب چه خبره؟
احسان: جشن دعوتیم.
به کلی یادم رفته بود. از طرفی هم حوصله نداشتم. تصمیم گرفتم به احسان بگم نمیآم. رو کردم طرفش و اومدم دهنم رو باز کنم که دیدم چنان اخمی کرد که اگه میخواستم ساز مخالف بزنم هم، منصرف شدم!
چند دقیقه بعد رو به روی یه قصابی نگه داشتم و یه مقدار جگر خریدم. به خونهمون که رسیدیم، رو به احسان گفتم:
- منقل روی حیاطه ذغال هم کنارشه. تا من اینها رو بشورم و خرد کنم، تو منقل رو روشن کن.
بعد از اینکه جگرها رو خرد کردم و کارم تموم شد، کنار احسان رفتم و پرسیدم:
- آماده شد؟
احسان: یکم دیگه فوت کنم آمادهس!
خندیدم و جگرها رو دستش دادم تا کباب کنه. ساعت یک بعدازظهر بود و هوا به شدت ابری بود. توی فکر و خیالات خودم بودم که احسان پرسید:
- بهراد؟ چند وقته میخوام یه چیزی بپرسم ازت، موقعیتش پیش نمیآد؛ راستش چرا نقشهی خونهتون این مدلیه؟!
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- چه مدلیه؟
احسان: عجیب و غریبه! سیصد متر زمین، نصفش فقط حیاطه! حیاطتون هم که شبیه قربستونِ کُفاره!
با بیخیالی شانه بالا انداختم و گفتم:
- ارث پدربزرگ پدریمه! خود اون مرحوم همینجا به دنیا اومده، همینجا هم مرد! وصیت هم کرده بود که این خونه برای مسعود، (پدرم) باشه. بعد هم اینکه گفته بود دست به ساختمون نزنیم.
احسان: یعنی چه که دست به ساختمون نزنید؟
- یعنی خرابش نکنیم، نوسازی نکنیم و بذاریم همینجوری که هست بمونه.
احسان: چه وصیتی!
- نور به قبر بزرگوار بباره! اصلاً فکر نکرده شاید سقف بریزه رو سرمون.
احسان: بهراد! میگم شاید تو این حیاط، گنج باشه ها!
- برو بابا! گنج کجا بود؟!
احسان: یه کم فکر کن دلیلی نداره که کسی وصیت کنه نقشهی ساختمون رو تغییر ندید!
- بیخیال بابا! اگه به فرض مثال گنجی هم در کار بود، این وصیت رو نمیکرد که؛ یه وصیتی میکرد که به گنج نزدیکترمون بکنه!
چند ثانیه سکوت برقرار شد که احسان با خنده گفت:
- من میگم روحش رو احضار کنیم از خودش بپرسیم!
برای چند ثانیه از این حرفش، ماتم برد و ناگهان زدم زیرخنده!
- همیشه برام سوال بود که چهطور تو شبیه بقیه از من فاصله نمیگیری؟ راستش رو بخوای داشتم یکم به خودم امیدوار میشدم اما الان بهم ثابت شد چون چیزی به نام عقل نداری!
کاملاً این حرفهام از روی شوخی بود و میدونستم احسان میدونه که دارم شوخی میکنم واسه همین خیلی باهاش راحت بودم. اما اگر هم جدی میگفتم، باز اون بهش برنمیخورد؛ انقدر که این بشر بیخیال و شنگول بود! چند لحظه بعد پرسیدم:
- از جیگرا چه خبر؟
احسان: از کدومشون؟ نازنین، نسرین، مهرنوش یا ساحل؟!
در حالی که به این شوخی بینمک میخندیدم گفتم:
- ببند!
احسان دستش رو بالا برد و آروم کوبید روی دهنش و گفت:
- من اصلاً لالمونی گرفتم؛ بیا آنآن!
- بیشوخی، جیگره پختهس؟
احسان: آره به خدا! خیلی دختر پخته و عاقلیه!
- زهرمار! میام میزنم کتلتت میکنم ها!
احسان چند لحظه به من نگاه کرد و با خنده گفت:
- اگه بخوایم هیکلهامون رو مقایسه کنیم، نتیجه میگیریم قبل از اینکه تو من رو کتلت کنی، چسبیدی به دیوار!
- این جیگر لامصب آماده شد یا نه؟
احسان: نه بابا... اگه منظورت نازنین یا نسرین باشه که تا دو ساعت دیگه هم، آماده نیستن حالا شاید ساحل بتونه تا یه ساعت و پنجاه و نه دقیقه، آماده بشه!
یعنی احسان با این شوخیهاش، قشنگ داشت میرفت رو اعصابم! دیگه ترجیح دادم چیزی نگم.
چند دقیقه بعد احسان طاقت نیاورد و گفت:
- اه! بهراد یه چیزی بگو حوصلم... .
ادامهی حرف تو دهنش ماسید! صاف نشست سرجاش و گوشهاشرو تیز کرد!
- احسان؟
احسان: هیس!
- باشه بابا، آروم!
احسان به یه جای نامعلوم اشاره کرد و پرسید:
- میشنوی؟!
ساکت و با دقت به اطرافم نگاه و گوشهام رو تیز کردم. چند لحظه بعد برگشتم سمت احسان که دیدم هنوز با تعجب به یه گوشه از باغ زل زده.
- سرکار گذاشتی؟
احسان: سرکار چیه دیوونه! مگه صدا به این واضحی رو نمیشنوی؟ فکر کنم از سمت اون انباری قدیمیتون میاد.
چند لحظه به جایی که احسان اشاره کرده بود، نگاه کردم؛ ولی چیزی ندیدم. برگشتم سمت احسان و بیتفاوت و جوری که مشخص باشه حرفش رو باور نکردم، گفتم:
- به فرض مثال اگر هم صدا از طرف انباری بیاد، فاصله اونقدری زیاد هست که به گوش ما نرسه!
ولی احسان بیتفاوت نسبت به حرف من، از جا بلند شد و گفت:
- میرم یه نگاهی بندازم و... .
نذاشتم حرفش تموم بشه و بی اعصاب گفتم:
- بیخیال شو احسان.
احسان: نوچ!
- بشین حداقل غذا رو کوفتمون کنیم بعد برو هر غلطی خواستی بکن.
با نا رضایتی نشست و ناهار رو خوردیم. بعد از ناهار با هم بلند شدیم و به سمت انباری رفتیم. به انباری که رسیدیم گفتم:
- میبینی که؟ هیچی نیست الکی... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که در انباری، تا ته باز شد و دوباره محکم به هم کوبیده شد!
با بُهت به همدیگه نگاه کردیم! احسان گفت:
- که چیزی نیست، آره؟
- این در بعد از این همه سال، دیگه لولاهاش پوسیده. واسه همین یه کم که باد بیاد به صورت خودکار باز و بسته میشه.
احسان: سندرمی، چیزی داری نه؟! الان باد میاد به نظرت؟
- نمیدونم، شاید میاد زبون باد رو بلد نیستم!
احسان چند لحظه خنثی نگاهم کرد و توی یه حرکت، ناگهان انگشت اشارهم رو محکم تو دستش گرفت و برد جلوی دهنش و روش تف انداخت! بعد همونجور که به آسمون نگاه میکرد، انگشت من رو توی هوا چرخوند و گفت:
- بیا، کمکت کردم زبونِ باد رو بهتر بفهمی! حالا چی؟ به نظرت میاد؟
چند تا فحش نثارِ روح احسان کردم و دستِ تفمالی شدهم رو با چندش مالیدم به صورتش! هنوز داشتم باهاش کلنجار میرفتم که دوباره همون حرکتِ در تکرار شد اما این بار محکمتر! دوباره برای چند ثانیه، با تعجب به در خیره شدیم! اینبار دیگه حتی من هم باور کردم که خبرهایی هست!
همون لحظه صدای جیغ ترسناکِ زنی از داخل انباری، باعث شد با ترس چند قدم به عقب برداریم! صدای جیغ گوش خراش، برای چند لحظه قطع میشد و دوباره وحشتناکتر از قبل بلند میشد! انگار کسی رو توی اون انباری داشتند با شکنجه زجرکش میکردند که با این شدت جیغ میکشید!
در انباری، وحشیانه باز و بسته میشد و صدای جیغ زن هر لحظه بلندتر از قبل! کمکم صدای جیغ تغییر کرد و تبدیل به مخلوط قهقهه و گریه شد! عرق سرد نشسته بود روی پیشونیم و دست و پاهام میلرزیدند!
احسان زودتر از من به خودش اومد و دستم رو کشید تا فرار کنیم اما درست همون لحظه، دستی استخونی و قوی، دور مچ پام حلقه شد و به سمت عقب کشیدم که باعث شد با صورت زمین بخورم! همراه با من احسان هم سکندری خورد ولی دستم رو رها نکرد. با وحشت سرم رو چرخوندم عقب تا ببینم دست کی دور پام حلقه شده! ولی ترسم هزار برابر شد وقتی دیدم هیچک.س پشت سرم نیست! اما هم چنان حلقهی دست استخونیش که دور مچم پیچیده بود رو حس میکردم!
صدای رعد ترسناکی تو آسمون پیچید و بلا فاصله تگرگ شروع به باریدن کرد. احسان با تمام وجودش زور میزد تا از چنگ دست نامرئی که دور پام پیچیده بود، آزادم کنه ولی در برابر اون قدرت چندانی نداشت! تگرگ به سر و صورتمون میخورد و من هرلحظه به انباری نزدیکتر میشدم! گرمای لزج خون رو، روی صورت و گردن و حتی قسمتی از سی*ن*هم حس میکردم. با عجز و التماس خواهش میکردم که احسان دستم رو ول نکنه که یه دفعه حلقهی دور پام رها شد و باعث شد احسان محکم زمین بخوره!
بلافاصله بلند شدیم و با تمام سرعتی که داشتیم، فرار کردیم سمت خونه. لحظهی آخر که سرم رو چرخوندم سمت انباری، نگاه سرخ و خونیِ بچه گربهی آشنایی رو دیدم؛ همون بچه گربهای که توی باغ عمه سهیلا دیده بودم...!
این دفعهی سومی بود که احسان سطل جلوی من رو تعویض میکرد. هر دومون بهتزده و ترسیده بودیم! تصویر اون گربه حتی یه لحظه هم از جلوی چشمهام کنار نمیرفت.
احسان بالای سرم نشسته بود و شونههام رو ماساژ میداد. هر از گاهی هم یه چیزایی غرغر میکرد که من نمیفهمیدم.
احسان: تو چه مرگت شده جدیداً؟! دیگه کم مونده معدهت رو هم بالا بیاری!
با بیحالی سرم رو از روی سطل بلند کردم و گفتم:
- پاشو برو اون طرف بشین حالت بد نشه.
همونطور که توی فکر و خیال خودش بود گفت:
- من حالم الکی بد نمیشه. تو راحت باش. کارِت رو بکن!
با دل درد و خستگی، خودم رو عقب کشیدم و روی فرش وا رفتم. همونطور که به سقف زل زده بودم، با خودم فکر میکردم دیگه جون تو بدنم نمونده. یه کم که حالم جا اومد، با صدای خفه و ترسیدهای پرسیدم:
- احسان؟ اون دیگه چه کوفتی بود؟! اون صدای جیغِ لعنتی از کی بود؟ اون گربه... . اون گربه... .
احسان: داداش هیچی نگو. یه کم دیگه استرس و ترس به خودت وارد کنی، رودههات رو هم بالا میاری! من هم شبیه تو هیچی نمیدونم.
- خفه شو حالم رو به هم زدی! یه بار دیگه از این حرفهای چندش بزنی، روی سرِ خودت عق میزنم.
احسان: چیزی که چندشه، حرفهای من نیست؛ این سطلِ پرمحتواست که گذاشتیش رو به روی من!
با خستگی بلند شدم و یه جوری سطل رو، سر به نیستش کردم!
اومدم دوباره روی فرش دراز کشیدم و احسان هم کنارم دراز کشید.
- احسان؟
احسان: هوم؟
از گوشهی چشم، نیمنگاهی بهش انداختم. هنوز از حالت ترس بیرون نیومده بود! ولی تظاهر میکرد چیزی نشده.
- چه صدایی میشنیدی که کنجکاو شدی بریم به انباری سر بزنیم؟
سرش رو چرخوند طرفم و چند لحظه نگاهم کرد.
احسان: شاید اگه بگم، باور نکنی!
- نه بگو.
احسان: صدای یه زنی که داشت اسم تو رو مدام زمزمه میکرد.
با تعجب و ترس خفیفی برگشتم طرفش و پرسیدم:
- مطمئنی که اشتباه نمیکنی؟
احسان: اشتباه کنم؟ مگه تلفظ چند تا کلمهست که به تلفظ واژهی بهراد نزدیکه؟
پوفی کشیدم و چشمهام رو بستم. احسان در حالی که جابهجا میشد گفت:
- چند ساعت بخواب بهش هم فکر نکن... .
انقدر بیحال بودم که قبل از تموم شدن حرفش، خوابم برد!
***
ساعت شش بعد از ظهر بود که با صدای احسان بیدار شدم. بعد از چند دقیقه که ویندوزم بالا اومد، با کتکهای احسان از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم تا آماده بشم سریع یه کت اسپرت زرشکی با لباس مشکی و شلوار جین رنگِ لباسم پوشیدم و یه دستی به موهام کشیدم و رفتم طبقه پایین احسان تا من رو دید اومد یه چیزی بگه که سریع پیش دستی کردم و گفتم:
- باشه میدونم خوشتیپ شدم! نمیخواد دلگرمی بهم بدی که مثلاً منصرف نشم جشن رو! اما گفته باشم اگه اونجا یهو حالم بد بشه و رو سر کسی عق بزنم، یا از دماغم سیلابِ خون جاری بشه، یا هر اتفاق غیرمنتظرهی دیگهای؛ عواقب و آبروریزیش به گردن خودته.
احسان: انقدر غر نزن. این امراضی هم که بهش مبتلا شدی، همش به خاطر درونگرا بودن و فاصله گرفتنت از اجتماعه. باور کن چون گوشهی عزلت گُذیدی، باعث شدی بدنت ارور بده! این همه تنهایی هم خوب نیست. حالا برو ماشین رو روشن کن بریم خونهی ما تا من هم حاضر بشم.
سوییچ رو از جاکلیدی برداشتم و رفتم سمت حیاط. بیاختیار نگاهم به سمت انباری کشیده شد. تمام ماجراهایی که امروز بعد از ظهر افتاده بود از جلوی چشمهام رد شدند. ولی الان توی تاریکی شب، در انباری احساسی به مراتب عجیبتر از قبل بهم منتقل میکرد.
انگار اون گربه از اونجا بهم زل زده بود!
به خودم اومد و سریع ماشین رو روشن کردم و با احسان از خونه بیرون زدیم ده دقیقه بعد، جلوی خونهی احسان بودم. یه گوشه پارک کردم تا حاضر بشه و بیاد بریم. بعد از چند دقیقه احسان هم اومد و آدرس رو بهم داد بیرون از شهر بود؛ یه ویلای بزرگ و شیک. از تعداد ماشینهایی که رو به روش پارک شده بود، مشخص بود تعداد مهمونها زیاده. بی حوصله پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. جلوی در ویلا، یه پسری ایستاده بود و به هر ک.س که وارد میشد، خوشآمد میگفت احسان جلو رفت و صمیمی باهاش احوالپرسی کرد؛ در حالی که من اصلا نمیشناختمش!
رو به احسان پرسیدم:
- میزبان جشن کیه؟
احسان: اسمش مجیده. از اون خر پولهاست!
به روم نیاوردم که این یکی رو هم نمیشناسم پرسیدم:
- فقط بچههای دانشگاه رو دعوت کرده؟
احسان: آره اما گفته میتونید همراه با خودتون بیارید.
یه لحظه سرجام ایستادم و زل زدم تو چشمهای مشکی و شنگول احسان و با جدیت گفتم:
- پس جشن مختلطه! چرا بهم نگفتی؟
احسان: اگه میگفتم میاومدی؟!
- الان هم نمیآم چه برسه به اون موقع که خودت میگفتی.
سفت دوتا دستهام رو گرفت و پرسید:
- مشکلت چیه؟
- نمیخوام تو اینجور جاها و با این آدمها رو به رو بشم.
احسان: تو نگران نباش! یه شب هزار شب نمیشه.
چند لحظه خنثی به احسان نگاه کردم که دیدم یه نفر داره مشتاقانه و با جملات استقبالگرانه سمت ما میاد! از همون فاصلهی دور، دستهاش رو از هم برای بغل کردن باز کرده بود و نیشش تا ته باز بود!
- بَهبَه! بَهبَه! ببین کی اینجاست! ببین کی این کلبهی حقیرانهی ما رو با قدوم مبارکش مزین کرده!
این دیگه کیه؟! یه کم از احسان فاصله گرفتم که اون سریع اومد و احسان رو تو آغوش کشید و شروع کردن به احوالپرسی گرم و ماچ و رو بوسی! تعریفاتشون که تموم شد، پسره روبه احسان گفت:
- چه عجب! بالاخره به ما افتخار دیدار دادی! ببینم خودت تنها اومدی؟
احسان من رو که رفته بودم عقبتر، جلو کشید و گفت:
- تنها نیستم. ایشون داداش گل من، بهراد رادمنش هستند. بهراد جان! ایشون هم دوست عزیز من، آقا مجید هستن.
با مجید دست دادم و اون با لبخند گفت:
- پس آقا بهراد شمایید! ذکر و خیرتون رو شنیدم تو دانشگاه.
- ذکر و خیر من؟
با خنده گفت:
- بله. تو دانشگاه زیاد تعریف میکنن از شما!
- بهخاطرِ... .
چشمکی زد و آروم گفت:
- چهرهتون! اسمتون کم دهنِ این و اون نمیچرخه! بین دخترها هم کشته مرده کم ندارید! من هم باورم نمیشد تا اینکه امشب ملاقاتتون کردم به هر حال اسفند دود کنید.
زد روی شونهم و آروم خندید.
مجید: ببینم! چهطور ما شما رو تا حالا ندیدیم؟
احسان پرید وسط حرف و گفت:
- آقا بهراد زیاد اهل جمع و شلوغی نیستن.
بعد دستهاش رو باحالت جالبی تکون داد و گفت:
- ترجیح میدن تو اختفا بمونن!
و دوتاشون باهم خندیدن! من هم به لبخند سردی اکتفا کردم.
احسان که همین جوری بود کلاً، زیاد خوشحال و بیخیال بود؛ ولی این پسره رو فکر کنم مستی حسابی گرفته بود! همون موقع یه دخترهای اومد سمتش و یه چیزی دم گوشش گفت از ظاهر سبک دختره بدم اومد سرم رو انداختم پایین، ولی سنگینی نگاه دختره رو رو خودم حس میکردم!
مجید: خب ببینم! خودتون تنها اومدید؟
احسان: پس با کی بیایم؟
مجید: آقا بهراد که حساب خوشگلی و خوشتیپیش جدا، احسان جون تو هم که ماشالا هزار ماشالا چیزی کم نداری! پس چرا خودتون تنهایید و همراه ندارید؟
دیگه با این حرفهاش داشت میرفت رو اعصابم! خوشم نمیاومد انقدر اشاره میکرد به قیافهم، هر چند تعریف میکرد!
سرم رو بالا آوردم که دیدم نگاه دختره هم چنان روی منه و داره بهم چشمک میزنه! بدون اینکه محل بدم بهش، رو به مجید آروم و سرد گفتم:
- اینجوری ترجیح میدیم تا بخوایم چند وقت خودمون رو با یکی سرگرم کنیم و بعد بریم با یکی دیگه!
مجید دیگه هیچی نگفت و کنف شده رو به ما گفت:
- به هر حال خوش اومدید. بفرمایید داخل و از خودتون پذیرایی کنید.
دختره هم که دید بهش محل نمیدم، با گفتن ایش رفت یه گوشه دیگه! با احسان رفتیم داخل که دیدم چه وضعیه! سرم رو انداختم پایین و رفتم یه گوشه دور، روی یه مبل سه نفره نشستم.
احسان هم اومد کنارم نشست اونجا خلوتتر و آرومتر از جاهای دیگه بود. لااقل با چشمهام گناه نمیکردم! نه اینکه خیلی مقیّد و معتقد باشم، ولی خوشم هم نمیاومد مثل پسرهای چشم ناپاک، فقط دنبال ع*ی*ا*ش*ی باشم!
رو به احسان گفتم:
- احسان! اون میز رو به رویی رو ببین.
احسان: خب؟
- بپر برو دو تا نوشیدنی از اون بطری سفیده بیار.
احسان با خنده گفت:
- من نزدیک به یه ساله لب به این نوشیدنیها نزدم بذار به توبهم متعهد بمونم!
با خنده هلش دادم و گفتم:
- برو الکی ادای مومنها رو در نیار! فقط حتماً از اون بطری سفیده بیار چشمم رو گرفته!
چند لحظه بعد، یه پسری اومد با فاصله روی یه مبل دیگه نشست
سرم رو کمی بالاتر بردم و نیم نگاهی بهش انداختم متقابلاً سرش رو چرخوند و نگاهم کرد موهای بوری داشت و لباس سفید اسپورت تنش بود.
نسبتاً قدبلند و لاغر بود و نگاه نافذی داشت به مبل تکیه دادم و سرم رو چرخوندم سمت دیگه.
چند لحظه بعد احسان با دوتا نوشیدنی برگشت یکیش رو گذاشت رو به روی من و گفت:
- بهراد! آخر هفته نزدیکه میگم چهطوره چند روز بریم ییلاق؟ دایی من یه سوییت کوچیک داره میتونیم بریم اونجا.
- اول از داییت بپرس ببین خودش حرفی نداره؟
احسان: نه بابا حرفی نداره اون خودش چند ماه یه بار هم به اونجا سر نمیزنه.
- پایهم.
دیگه حرفی نزدیم که ده دقیقه بعد یه نفر به احسان اشاره کرد بره پیشش اون هم با گفتن زود میام، رفت پیش اون.
بیحوصله نشسته بودم و به یه گوشهی مبهم، خیره شده بودم یه جرعهی دیگه از محتوای لیوانم که توی دستم بود نوشیدم و لیوان خالی رو روی میز گذاشتم احساس کردم سرم بدجور داره گیج میره! تکیه دادم به مبل و دستم رو گذاشتم روی پیشونیم تا یکم حالم جا بیاد. چند لحظه بعد متوجه شدم پسری که یه کم اونورتر نشسته بود، داره نگاهم میکنه. یه کم اومد جلوتر و با لحن گرمی گفت:
- همه چی ردیفه؟
آروم جواب دادم:
- فکر کنم آره یه کم سرم گیج رفت فقط.
گفت:
- احتمالا به خاطر نوشیدنیه.
فندک و سیگارم رو از جیبم بیرون آوردم و گفتم:
- نه، با اون مشکلی ندارم.
لبخند گرمی زد و خودش رو امیر معرفی کرد و سریع یه بحثی پیش کشید تا سر صحبت رو باز کنه همون جور که به حرفهاش گوش میکردم، سیگار رو گوشهی لبم گذاشتم و روشنش کردم پاکت رو، رو بهش گرفتم و اشاره کردم برداره که گفت:
- نه ممنون؛ ترک کردم.
و ساکت شد. بیخیال، پاکت و فندک رو انداختم روی میز رو به روم سیگار، تنها مسکنم بود.
تنها چیزی که میتونست وقتی اعصابم خراب بود یا ناراحت بودم، آرومم کنه یادم میاومد از وقتی بچه بودم، هیچک.س تو کلاس باهام دوست نمیشد. یه جورایی همه ازم فراری بودن! بارها کلمهی دیوونه یا خل وضع، بهم نسبت داده شده بود و هیچکدوم از بچهها من رو توی بازیشون راه نمیدادن. هیچک.س بهم اهمیت نمیداد اوایل، نمراتم همیشه بالای نوزده بود و شاگرد ممتاز میشدم، ولی معلمها و مدیر، همیشه من رو نادیده میگرفتن. کلاس دوم ابتدایی بودم که گفته بودن، هرکس نمرهی بالای هجده بگیره، بهش جایزه میدیم. من بیست شده بودم و انقدر خوشحال بودم که توی پوست خودم نمیگنجیدم! خیلی دوست داشتم سر صف صبحگاهی اسمم رو صدا بزنن و جلوی همهی بچهها تشویقم کنن! دلم میخواست به همه نشون بدم که من هم میتونم؛ که در موردم اشتباه میکنید. به نمرات ممتازم نگاه کنید؛ من دیوونه نیستم! سر صف، بیصبرانه منتظر بودم تا اسمم رو صدا بزنن. اونقدر ذوقزده بودم که نمیتونستم لبخندم رو پنهان کنم!
پدر و مادرهای بچهها رو دعوت کرده بودن مدرسه و میز بزرگی پر از جایزههای کوچیک و بزرگ و یه کیک خامهای خوشمزه، گوشهی سالن قرار داشت. کمکم اسم شاگرد ممتازهای مدرسه رو خوندن و با سوت و جیغ و تشویق، جایزهشون رو دادن. بین جمعیت، مدام اینور و اونور رو نگاه میکردم تا بابام رو پیدا کنم. میخواستم وقتی اسمم رو میخونن بهم افتخار کنه! میخواستم بهش ثابت کنم من اونقدرها هم بد نیستم که اون دوستم نداشته باشه و ازم بدش بیاد!
اسم تکتک بچهها رو خوندن. شاگرد ممتازهای همهی کلاسها رو اعلام کردن. لحظهی آخر، مدیر پشت بلندگو لیست رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
- و آخرین نفر...!
با خوشحالی این پا و اون پا میشدم تا اسمم رو بخونه ولی اون اسم من رو نخوند! تعجب کرده بودم و لبخندم از روی صورتم محو شده بود! رو کرد به ناظم و گفت که کیک رو بِبُره و از بچهها و والدین پذیرایی کنه.
با عجله رفتم سمتش و گفتم:
- من رو جا انداختید آقا! نمرهی من هم بیست شده ولی اسمم رو نخوندید.
با لحن نه چندان مهربون پرسید:
- اسمت چیه؟
- بهراد رادمنش.
لیست رو اینور و اونور کرد و از روی تکتک اسمها گذشت و گفت:
- اینجا همچین اسمی نیست.
و خواست بره که دوباره مانعش شدم و با بغض و نگرانی گفتم:
- ولی آقا اسم من رو نخوندید! ببینید این کارنامهم هست. ببینید بیست شدم!
اشک توی چشمهام جمع شده بود و نزدیک بود گریهم بگیره! انگار مدیر دلش به حالم سوخت که اشاره کرد باهاش برم داخل دفتر نشست پشت میزش و به من هم گفت بشینم روی صندلی.
- بهراد جان! هزینهی خرید جایزهها به عهدهی والدین دانشآموز بود. ما به پدرت گفتیم تو شاگرد ممتاز شدی و به سلیقهی خودت، برات یه جایزه بخره ولی اون گفت از بضاعت مالی خوبی برخوردار نیست. بضاعت مالی میدونی یعنی چی؟ یعنی پول کافی برای خرید جایزه برای تو رو نداره!
- نه آقا، ما فقیر نیستیم پدر من همیشه کلی پول داره!
ناظم با غصه کنار مدیر ایستاد و بدون ذرهای ملاحظه، حرفی زد که هیچوقت فراموشش نمیکنم گفت:
- بهراد جان! شاید پدرت نمیخواسته برات جایزه بخره!
اون روز بدترین روزی بود که توی اون مدرسهی کذایی داشتم و لب به کیکی که بهم داده بودن نزدم! وقتی برگشتم خونه، پدرم رو دیدم که جلوی تلویزیون نشسته بود حتی به خودش زحمت نداده بود که حداقل به خاطر من هم که شده، بیاد مدرسهمون کیفم رو انداختم گوشهای و رفتم با بغض کنارش نشستم نیم نگاه سردی بهم انداخت و بی توجه، به تماشای ادامهی فیلم مشغول شد زیر لب آروم سلام دادم توجهی نکرد.
- بابا! امروز توی مدرسهمون جشن گرفته بودن و به اونایی که نمرهشون خوب شده بود جایزه میدادن.
سرم رو بالا بردم. هنوز توجهی نمیکرد.
- من هم نمرهم بیست شده بود ولی...!
نتونستم ادامه بدم و اشکی که از گوشهی چشمم پایین چکید رو پاک کردم. با تأسف و انزجار برگشت طرفم و با سردی گفت:
- این تویی؟! تو بچهی منی؟ این پسر احمقِ منِ که مثل دختر بچهها گریه میکنه؟! این پسر نادونِ منِ که برای یه جایزهی کوفتی اینطور لَهلَه میزنه؟ تو چهطور روت میشه رو به روی من بشینی و از این چیزها صحبت کنی؟ کِی انقدر گستاخ و بی شرف شدی؟!
به زور جلوی اشکهام رو میگرفتم قلبم بدجور شکسته بود! انگار از همهی آدمها بدم اومده بود، از خودم بیشتر! بین هقهق گریههام گفتم:
- بابا! من... من... فقط میخوام شبیه بقیهی بچهها باشم! میخوام یه پدر مهربون داشته باشم! آقا مدیرمون میگفت مامان و باباها اون جایزهها رو برای بچههاشون خریدن بابایی... من فقط میخواستم تو من رو دوست داشته باشی مثل همهی مامان و باباها که بچههاشون رو دوست دارن! درسته که من مامان ندارم اما تو هم برام پدری نمیکنی!
سیلی محکمی که روی صورتم خوابید، هیچوقت فراموش نمیکنم! فریاد بابا درحالی که با دستهای مشت شدهش یقهی لباسم رو گرفته بود و دستهای کوچکام رو فشار میداد...!
بابا: خفه شو بهراد خفه شو! دیگه اسم مادرت رو روی زبون نحست نیار! تو باعث رفتن اون شدی نه هیچک.س دیگهای! تویِ احمق باعثش شدی! تو مثل بچههای دیگه نیستی، این رو توی اون مغز پوکت فرو کن! تو یه آشغال بی مصرفی که من مجبورم هر روز ریخت نحسش رو ببینم! تو فقط یه بار اضافهای و اگه فکر آبرو و شرفم نبودم، به خداوندی خدا قسم همین الان از خونه پرتت میکردم بیرون! برو گمشو توی اتاقت تا با کمربند نیفتادم به جونت! برو گمشو وگرنه با همین دستام میکشمت!
تهِ سیگار رو انداختم توی سطل زباله. مشکلات گذشته باعث شده بودن که اینطور منزوی و گوشه نشین باشم.
آدمها رو دوست نداشتم، هر چی بدی بود، اونها بهم کرده بودن. اینکه حتی از نزدیکترین فرد زندگیم هم مهر و محبت ندیده بودم، باعث اینطور سرد و بی روح بودنم شده بود! ولی هیچوقت نفهمیدم که چرا جوری باهام رفتار شده بود، که مستحقش نبودم؟! منی که فقط هشت سالم بود، هیچ گناهی نکرده بودم که همه دیوونه صدام میزدن؛ تقصیری نداشتم که اونطور بی اهمیتی بهم میشد! من مقصر مرگ مادرم بودم درست، ولی مگه این خواست خودم بود که پدر اونطور عذابم داد؟!
امیر: لنزت خیلی عجیب و قشنگه!
صدای امیر باعث شد از فکر و خیال بیرون بیام چند ثانیه طول کشید تا معنی حرفش رو درک کردم!
- لنز نیست. چشمهای خودمه.
یه کم به جلو خیز برداشت و با تعجب گفت:
- مگه میشه؟! واقعاً چشمهای خودته؟
- آره.
دوباره به مبل تکیه داد و در حالی که توی فکر بود گفت:
- چشمهات واقعاً عجیبه!
- همه همین رو میگن.
امیر: خیلی هم خوشگله!
- ممنون.
امیر: از پدرت به ارث بردی یا مادرت؟
چه گیریه داده به چشمهای من!
- گمون کنم مادرم.
امیر: گمون کنید؟
- سر زایمان من فوت شد هیچوقت ندیدمش.
چشمهاش برق عجیبی زد و گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
لبخندی زدم که ادامه داد:
- راستش آقا بهراد، چشمهاتون من رو یاد یه چیزی میندازه...!
همین موقع احسان برگشت و نشست کنارم امیر بلند شد و گفت:
- من دیگه باید برم از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم.
با من و احسان، صمیمانه دست داد و رفت چند لحظه بعد احسان با تعجب و اخم برگشت سمتم و گفت:
- اسم این یارو چی بود؟
- چهطور مگه؟
اخمهای احسان بیشتر تو هم رفت و زل زد تو چشمهام.
احسان: چه میدونم، دو سه تا از بچهها میگفتن یه پسره مو بور و چشم مشکی تو دانشگاهه که تو کار احضار روح و این چیزهاست! میخواستم ببینم همینه؟
با تعجب جواب دادم:
- خودش رو امیر معرفی کرد.
احسان: پس خودشه! حالا چی بهت میگفت؟
- چیز خاصی نبود.
احسان: این یارو زیاد دور و بر کسی نمیپلکه اینکه با تو هم صحبت شده جای سوال داره!
جوابی نداشتم بدم واسه همین به لبخندی مصنوعی اکتفا کردم.
چند ساعت بعد، شام رو آوردن.
احسان چه ذوقی که نکرد! ماشالا از دل و جون هم میخورد! کلاً این بشر غیر آدمیزاد بود!
بعد از اینکه شام رو خوردیم، احسان رو به زور بلند کردم تا بریم! ولی از در که اومدیم خارج بشیم، دیدیم یهو یه بابانوئل جلومون سبز شد و دو تا کادو بهمون داد! خندهم گرفته بود. احسان هم کلی ذوق مرگ شد!
***
توی ماشین نشسته بودیم که احسان داشت به سمت خونهمون میروند.
- احسان میگم کادوت رو باز کن ببینیم چیه.
احسان: تو بازش کن.
و کادوش رو پرت کرد طرفم با خنده کادوش رو باز کردم که دیدم یه خرس صورتیه! خرسه رو که دیدم زدم زیر خنده! همونجور که سعی میکردم خندهم رو کنترل کنم گفتم:
- آخی! احسان بیچاره! مثل دختر بچهها بهت عروسک خرس صورتی دادن، شبها بغلش کن و بخواب!
احسان با حرص کادوی من رو از دستم قاپید و بازش کرد با دیدن کادوی من، چند لحظه با تعجب بهش خیره شدیم و بعدش کاملاً ناگهانی، از خنده غش کردیم!
احسان: چه حسن انتخابی!
- مرض! از خرس تو که بهتره.
احسان دوباره زد زیر خنده و گفت:
- بهت عروسک خر هدیه دادن! خدایی خیلی حال کردم!
- احسان میزنم آسفالتت میکنم ها! هر چی باشه، خر ارجحیت داره نسبت به خرس صورتی اونم واسه یه پسر نره غول ۲۳! حداقل باید این کادوها رو، تفکیک جنسیتی میکردن!
احسان همچنان میخندید تا وقتی هم رسیدیم، لبخند از صورتش پاک نشد!
***
ساعت هشت صبح بود که بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم. دو روز از اون شب مهمونی میگذشت و تو این دو روز اتفاق خاصی نیفتاده بود.
داشتم از پلهها پایین میرفتم که گوشیم زنگ خورد.
- الو؟
احسان: بَه! آقا بهراد چهطوری؟
- هی به مرحمت شما.
چایی ساز رو زدم توی برق و از یخچال یه کم پنیر بیرون آوردم که گفت:
- واسه ییلاق زنگ زدم امروز اگه حرکت کنیم، تا جمعه هم بمونیم، میشه سه روز.
- امروز کلاسی، چیزی نداریم؟
احسان: نه.
- حله یه کم وسایل و خوراکی بردار و بیا اینجا تا بعد از ظهر حرکت کنیم.
***
بعد از صبحونه، یه دوش کوتاه گرفتم و وسایل مورد نیازم رو گذاشتم توی کیف.
حدوداً دو ساعت بعد احسان اومد وسایل رو جمع کردیم و گذاشتیم توی صندوق عقب ماشینش. کمکم آمادهی رفتن میشدیم که یه دفعه صدای خرد شدن چیزی شبیه به شیشه، از توی خونه شنیدیم.
با تعجب برگشتم داخل خونه اول از همه رفتم یه سر به آشپزخونه زدم ولی اونجا همه چیز مرتب بود. اومدم بیخیال بشم که دوباره همون صدا تکرار شد اینبار به مراتب بلندتر بود مطمئن بودم درست شنیدم.
رفتم سمت اتاقهای طبقهی بالا؛ اونجا چیزی نبود به اتاق بابا هم سر زدم ولی همه چی سرجای خودش بود همین لحظه بود که صدای شرشر آب از حموم بلند شد! احسان اومد کنارم ایستاد و پرسید:
- غیر از تو، کسی خونهتونه؟
با ترس گفتم:
- نه!
احسان: پس من دارم توهم میزنم که صدای دوش حموم میشنوم؟!
- فکر کنم به یه نوع توهم مشترک دچار شدیم، چون من هم دارم میشنوم!
با تعجب زل زدیم تو صورت هم پا پیش گذاشتم تا ببینم چه خبره به سمت حموم رفتم که احسان با عجله دستم رو کشید و گفت:
- نه بهراد؛ صبر کن میترسم چیزی باشه!
- مثلاً چی میتونه تو حموم خونهی من باشه؟!
دستم رو کشیدم و رفتم در حموم رو باز کردم چند لحظه شوکه شده به نمای رو به روم نگاه کردم، باورم نمیشد! شیر آب باز بود و داشت مایع قرمز رنگی که کل دیوارها و کف حموم رو پر کرده بود، همراه خودش میشست و میبرد داخل چاه! یه دست لباس زنانهی خیس و خونیِ مچاله شده هم اونگوشه افتاده بود!
چند دقیقه مات و مبهوت به صحنهی رو به رومون نگاه میکردیم که ناگهان احسان منفجر شد و محکم با دو تا دست زد تو سرش و گفت:
- بدبخت شدیم بهراد! چه غلطی کردی تو؟! دختر آوردی خونه و...!
با تعجب برگشتم طرفش این چی میگفت؟! چهرهش خیلی ترسیده و نگران و فلکزده بود.
همونجور که به من و خودش فحش میداد، رفت سمت اون لباسها و با دست براندازشون کرد. یه لباس سفید بدون آستین و یه دامن کوتاه چیندار که آغشته به خون بودن! چشمهاش گرد شده بودن و بهتزده به لباسها خیره شده بود که یه دفعه مثل کسانیکه خبر فوت یکی از عزیزاشون رو میشنون، پهن شد کف حموم! تمام لباسهاش خیس و خونی شدن! همونجور به یه گوشه زل زده بود و زمزمه میکرد:
- چه غلطی کردی بهراد...!
سریع وارد حمام شدم و دوش رو بستم و رفتم طرف احسان تا از روی زمین بلندش کنم؛ ولی کاملاً بیحال، پهن شده بود اونجا و با شَک و ترس به من نگاه میکرد! بیخیال بلند کردنش شدم و بهش نزدیکتر شدم.
- چه مرگته؟ چرا هذیون میگی؟
احسان: وای وای بهراد! چهطور برات مهم نیست؟ چهطور انقدر بیتفاوتی؟ تو چه مرگت شده؟!
- چی داری میگی تو؟ بلند شو از اینجا لباسات کثیف شد.
احسان: کجا قایمش کردی؟
تعجبزده نگاهش کردم.
- یعنی چی احسان تو چته؟ چی رو کجا قایم کردم؟
احسان: جنازه رو!
چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شدن!
- چی؟!
احسان: خودت رو نزن به خریّت! بگو، قبل از اینکه دیر بشه و کسی بویی ببره بگو تا یه جوری سر به نیستش کنیم!
- احسان...!
لباسهای مچاله شدهای که توی دستاش گرفته بود رو، پرت کرد یه طرف و با خشم زیادی بلند شد رو به روم ایستاد! صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود. با دادی که زد، یه قدم عقب رفتم!
احسان: خفه شوُ احسان! بهت میگم اون جنازه رو کجا قایمش کردی؟! آخه احمق! هیچ متوجه نیستی چیکار کردی؟ میدونی اگه دست پلیس بیفتی، چه بلایی سرت میاد؟ کمِ کمش حبس ابد واست میبرن.
- نکنه تو فکر میکنی من کسی رو کشتم؟!
احسان: یه نگاه به دور و برت بنداز این همه خون و لباسهای مچاله شدهای که اینجاست، فقط بیانگر یه چیزه!
با عصبانیت برگشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم!
- آخه احمق! چرا من باید کسی رو بکشم؟ اون هم یه دختر! یه نگاه بنداز؛ اینها لباسهاییه که خانومها تو ایران میپوشن یا مانتو و شال؟!
کلافه و عصبی، به موهاش چنگ زد.
احسان: بسکن، بسکن بهراد! داری من رو خر میکنی؟ اصلا صبر کن ببینم! جنازه یه جای دیگهس، لباسهاش یهجای دیگه؟!
ادامهی حرفش رو خورد با نگاه وحشتناکی بهم خیره شده بود! خدا میدونه چه فکری میکرد! وضع وحشتناکی بود!
سریع رفتم سمت اونگوشهای که لباسهارو پرت کرده بود، نمیدونستم چیکار باید بکنم! احسان فکر میکرد من کسی رو کشتم در حالی که من حتی نمیدونستم اینجا چه خبره!
لباسها رو برداشتم و خوب نگاه کردم که چیز عجیب و نامفهومی توجهم رو جلب کرد برگشتم سمت احسان و گفتم:
- اینها چی هستن؟!
ادامه جلد بعدی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خانوم ماه
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی عنوان!
مطلبی دیگر از این انتشارات
طالبان سرخ