بازجویی(مسابقه دست انداز)

اتاقی کوچک زیر انبوه برف زمستان

لامپی روشن میان دو نگاه

جوی سنگین حاکم بود

مردی کلاه مشکی با صورتی تراشیده مشتش را بالا می آورد و محکم به میز میکوبد:

این حرف ها چیست که تحویلمان می دهی، بدهم گردنت را جلاد بزند تا درسی عبرتی شود برای آیندگان

اما آن طرف، مردکی سر به زیر که نگاهش در میان ریش پشم صورتش گم میشد. نیشش تا بنا گوش باز و خیره به چهره بازپرس.

آب دهانش را قورت میدهد و با همان چهره بشاش،چند کلمه ای در هوا میپراند که بعید میدانم خودش هم فهمیده باشد.

بازپرس لا اله الا الله گویان پرونده را برای هزارمین بار باز میکند و بی حوصله چند عکس بر میدارد و جلوی مجرم می اندازد:

نگاه کن به این چهره های خندان و امیدوار، نگاه کن به این فرشته ها! وای بر تو، آه بر تو ،اینها به تو امید داشتن مردک!، خدا خودش تو را در قعر جهنم بسوزاند...

لحظه ای خنده مرد در میان عکس ها گم شد.گویا که چیزی یادش آمده باشد، محکم به سرش میزند و چنان آه و ناله ای راه می اندازد گویی طفل دو ساله خود را از کف داده است.

ناله میکنی؟ باید هم ناله کنی. از این عکس ها هزار تا دیگر دارم که نشانت بدهم، وای بر تو آه بر تو!

بالاخره ناله مرد لحظه ای بند می آید، با صدایی بغض آلود و آرام میگوید:

به خدا تقصیر من نبود،آنها خودشان انتظارات واهی داشتن

بازپرس:داشتن که داشتن! مگر هر که از تو بیشتر از توانت بخواهد، حکم آمده که از تلاش دست بکشی؟!! اینطور جواب زحماتشان را میدهی!

باز سکوتی سنگین حکم فرما میشود.

مرد مشت هایش را در هم میکوبد، گویا واپسین همت خود را برا دفاع جمع کرده

آهی میکشد :همه چیز در یک لحظه خراب شد، حتی یادم نمیاد چه شد و چه کردم ولی آخرین آجر کج را آن لحظه گذاشتم که وضعم به اینجا کشید...

آب دماغش را بالا میکشد و سرش را زیر می اندازد.

بازپرس نگاهی وسواس گونه به مجرم می اندازد و چهره اش را بادقت وارسی میکند.

بازپرس: حسینی، شاهد را بیار.

در باز می شود، مردی کم سن و سال با نگاهی پرسشگر و مبهوت وارد میشود و در جای بازپرس رو به رو مرد مینشیند.

مجرم که سنگینی نگاه شخص را بر خودش احساس میکند، آرام سرش را بالا می آورد، ناگهان چشم هایش گرد میشود و هاج واج میماند.

لحظاتی به همین منوال میگذرد

شاهد آب دهانش را قورت میدهد و با صدایی نازک میگوید:

تو چرا شبیه منی؟!!!!

هر دو مرد درحالیکه زمان و مکان خود را گم کرده اند خیره در هم به نگاه های وارسی گونه ادامه می دهند.

بازپرس سکوت را میشکند:

این مرد که میبینی رو به رویت نشسته خود گذشته توست، در واقع خود الان تو از آینده آمدی و این شخص در حال زندگی میکند؛ پس تو (مجرم)آینده او (شاهد)هستی.(مجرم از آینده آمده و شاهد برای زمان حال است)

باز لحظاتی به تحلیل حرف های بازپرس به سکوت میگذرد.

ناگهان شاهد صندلی اش را جلو میکشد: مرد تو با خود چه کردی ؟تو با من چه کردی؟چرا اینطور شدی؟!!

مجرم که انگار بردار دوقلو خود را یافته باشد، با چشمانی پر از اشک دست شاهد را میگیرد و محکم فشار میدهد:

به خاطر تو اینطور شدم برادر

شاهد:مگه من چی کار کردم؟

مجرم: تو با من؟ تو با خود چه کردی! این سوال است یا جواب!.تو گند زدی، بد هم گند زدی،تو از همان روزی که خواستی با کمال گرایی همه قله ها را فتح کنی گند زدی...

شاهد محکم به میز میکوبد: حرف دهنت را بفهم، حال روز خود را اصلا دیدی ؟!!!!!

مجرم: نگاه کن تو با همین غرورت میخواستی در همه جا و همه کس بهترین باشی ،حالا ببین وضع من را !

سرافکنده شدم،خسته شدم از دویدن ،خسته شدم از نرسیدن،برییییدم!!برادر ببین مقصد آن همه کمال گرای ات چه شد...مردی خسته و افسرده

شاهد شتابزده میگوید:

تو جا زدی،من تمام تلاشم را می کردم ولی تو خرابش کردی! حاصل اینهمه خونه دل و رنج شبانه روزی ام را تو با فندک بی همتی خود سوزاندی!!!!

مجرم: من آتیش زدم ؟!اگر بنا بر آتش بازی باشد که تو با زیاد خواهی هات انفجار راه انداختی!،مگر من چقدر میتوانم در همه جا و همه زمان بهترین باشم؟!مگر اصلا این 24 ساعت شبانه روز کفاف خواسته های جناب عالی را میدهد!!

شاهد بی هوا صورت مجرم را هدف میگیرد و مشتی نثارش میکند

مجرم دست به یقه میشود:ای مردک مغرور،میزنی !!

حسینی از پشت او را میگیرد و عقب میکشد.

مجرم: ولم کنید!بزارین به این احمق بفهمانم معنی واقعی زندگی چیه! معنی درد چیه! این مرد هنوز در هوا سیر میکند!

شاهد چشمانش را در هم میکشد:

تو جا میزنی بعد من باید تاوان پس بدهم!.سال ها تلاش کن، زحمت بکش. بعد بیا ببین آینده ات همچین آدم بی همت و آشفته و مستاصلی شده!

مقاومت بی فایده بود،هر دو مرد به سمت هم خیز برمیدارن و مشت و لگد حواله هم میکنند، چنان زد و خوردی راه می افتد که حتی نیرو های بازداشتگاه هم از جدا کردنشان عاجز اند.

بعد از چند دقیقه دو مرد بی جان و بی حال با صورت های خونین و مالین یک گوشه دراز میکشند .

حتی خودشان هم دیگر نمیدانند این دعوا اصلا برای چه بوده...

شاهد جسم نحیف بی جان خود را تکان میدهد و دست بر شانه آینده خود میگذارد :

حتی اگر من اشتباهی کرده باشم که میدانم نکردم ولی تو یادت رفته توقعاتشان با ما چه کرد؟چه بلای سرمان آورد ؟! آنها باعث کمال گرایی مان شدند، آنقدر غرق در بهترین بودنمان کردند که اصلا یادمان رفت چه کاری را برای چه انجام میدهیم!

مجرم: تو را که نگاه میکنم بردار تازه میفهمم همه ی آن کار ها به هیچ پوچ گذشت،فقط به هیچ و پوچ................

دو مرد با چشمانی سراسر اشک،خیره بر هم، مجرم به اندوخته خود نگاه میکند و شاهد به ثمره خود چشم میدوزد

اتاق لحظاتی احساسی را پشت سر میگذاشت

بازپرس که غرق در کلمات آنها شده بود، نگاهش را از لامپ دزدید :

همه مثل شما نعمت رویارویی با آینده و گذشته خود را ندارند دوستان

اگر اشتباهی کرده اید بهتر است از آن درس بگیرید

اگر هم تصمیماتی نامعقول گرفته اید آنها را اصلاح کنید

ولی هرگز فراموش نکنید ما محصول اشتباهات خود هستیم

اگر آینده من بد باشد دست از اشتباه کردن نمیکشم؛ چون همین راه های کج منحرف شده است که من را من میکند و شما را شما

من در پرتو توقعات زندیگی نمیکنم!. من فقط برای خود زندگی میکنم؛ هر چه خوب کردم سودش را میبرم و هر کجا بد کردم جزا اش را تحمل میکنم.

پس بیایید به جای شتافتن به سوی گذشته ناکارآمد یا آینده نامقبول، حال را بسازیم...

جملات فلسفی بازپرس هر دو مرد را به فکر فرو برد؛ آنقدر غرق در اندیشه شدند که خود را در رخت خوابی گرم و نرم در زمان خود احساس کردند

حال هر دو بیدار شده اند

هم از خواب و هم از غفلت

دیگر هر دو میدانند چگونه روز خود را آغاز کنند

پایان