دانشجوی ارشد مشاوره خانواده دانشگاه تهران. فعال در زمینه شعر و ادبیات داستانی معاصر
با رنج خود چه میکنیم؟
عدهای فکر میکنند برای مقابله بهتر با رنج باید بیشتر خودشان را شاد و خوشبین نشان بدهند یا دست کم به واسطه کار و سرگرمی به نوعی از پرداختن به رنج بپرهیزند. در حالی که آگاهانه چنین راهبردی را انتخاب میکنند ولی پس از مدتی آنچنان در آن خوشبینی و شعف کاذب غرق میشوند که از یاد میبرند، این فقط سرپوشی بر رنجشان بوده و هرگز ترس و بیقراری آنها را تسکین نخواهد داد. آنها در آنجایی که با خودشان تنها شدهاند، دوباره نعش رنج خود را خواهند دید و آن هنگام که باید برای یکی از وظایف زندگی تصمیمی بگیرند، بوی متعفن لاشه رنج و اضطراب در وجودشان فراگیر میشود و توان ثانیه تفکر شفاف را از آنها سلب میکند. از این روست که انسان وامانده در رنج همواره در دور باطل اشتباهات و رنج ها مکرر گرفتار است. واماندگی در رنج، هوشیاری و خلاقیت را از آدمی میرباید؛ آنچنان که نیچه میگوید: اگر میخواهی آگاهی را از کسی بگیری، او را افسرده و رنجور کن.
ایده باطلی که انسان به طور خودکار به آن گرایش دارد؛ این است که او سزاوار رنج نیست و انسان بهنجار و سعادتمند، عاری از رنج است؛ پس باید از رنج گریخت امّا آیا به یاد ندارید شما خودتان، دیگران و دنیای متخاصم را آن هنگامی بهتر شناختید که رنج میکشیدید؟ شخصیت شما محصول رنجهایتان است؛ آیا میتوانید به صراحت این گزاره را انکار کنید؟ به قول ولتر خوشبختی فقط یک خواب و خیال است و رنج واقعی است و یا به قول ارسطو که انسان سعادتمند را انسانی توصیف میکند که همواره میکوشد، در درد و پلشتیهای بیشمار تخفیف بگیرد. پس سعادت فقط تجربه سرخوشیها نیست بلکه تاب آوری و مدیریت رنجهاست.
با این حال با یک نگاه میانه میتوان گفت آن کس به حقیقت دست یافته که این مفاهیم اضدادی نظیر سعادت و رنجوری را به برابری پذیرفته باشد و هیچ یک را مطلق و غالب نبیند. به عبارتی آنچنان که سعادت را مسلم برمیشمارد خود را مستحق رنج نیز بداند.
از عبارت آغازین این گفتار دور نشویم. چگونه به تقابل با رنج برخیزیم؟ اصلاً لازم است که به تقابل برخیزیم؟ نوعی از تقابل وجود دارد که تا حدودی نیز انفعال است. با این آغاز میشود که ابتدا دست از انکار رنج برداریم و حضور آن را به عنوان رویداری غیرقابل اجتناب، بپذیریم. این نه به معنی تسلیم شدن بلکه به این معنیست که مشاهدهگر باشیم و ببینیم رنج چگونه بر ما اثر کرده؛
به زبانی دیگر، با رنج در تماس باشیم امّا آن را نبلعیم.
توصیف رنج در قالب استعاره به مراتب دلنشینتر است. گویی رنج مانند حیوانی سرکش و درنده با ما در یک اتاق بسته قرار گرفته است؛ چگونه باید از گزند او مصون بمانیم؟ کوچکترین ضعف و ترس به مساوات دریده شدن ماست. میتوانیم خود را به مردن بزنیم. حواسمان را از وجود او پرت کنیم امّا این کار تا کی ادامه خواهد داشت؟ شاید بهترین کار این باشد که با حیوانِ رنج تماسی برقرار کنیم و حضور او را نه به عنوان عامل اضطراب بلکه به عنوان اهرمی برای مقابله با رنجهای بعدی، بکار ببندیم. در واقع با حیوان رنج دوست شویم. آیا انسانی که با یک گرگ دوست شده در جدال با یک گرگ دیگر، با یک انسان تنها برابری میکند؟
البته همزیستی با هر رنجی را نمیتوان به حیوان درنده تشبیه کرد. سخنان دوستی را به یاد دارم که بعد از یک شکست عاطفی میگفت: خودم را در کنج یک رینگ مبارزه میبینم که بی دفاع و خسته آماج ضربّاتی سنگین هستم امّا تلاشی برای فرار نمیکنم، میخواهم پذیرای مشتها باشم. چنین رنجی، نوعی سوگواری ست برای روزهای خوشِ از دسترفته. تجربهی سوگ را میتوان برای مدتی به تعویق انداخت امّا هرگز نمیتوان از آن گریخت. تجربهی فرد دیگری رای به یاد دارم که رابطه دوم خود را بدون تردید و چانهزنی تمام کرد امّا به مدت طولانی در انزوا و افسردگی به سر بُرد؛ چرا که سوگوارِ از دست دادن رابطه نخستاش بود. او روایت دیگری از سوگ خود داشت و با نوعی سازوکار دفاعی دینی و متهم کردن خالق، درصدد جلب توجه او بود. باتوجّه به مراحلی که کولبر-راس از سوگ بیان میکند، او از مرحله "عصبانیت" گذر میکرد امّا به هر نحو این هم شکل دیگری از قصهسرایی ما، برای رنجهایمان است.
الیس به نقل از رواقیون گوشزد میکند که عامل رنج، خودِ پدیده نیست بلکه نحوه ادراک پدیده است که منجر به تجربهی رنج میشود. وقتی پای ادراک به میان کشیده میشود، به دو عنصر زبان و اندیشه رهنمون میشویم. این دو عنصر زبان و اندیشه تاثیری دوسویه بر هم دارند. در واقع اندیشهورزی چیزی جز گفتگو کردن با خودتان و برای خودتان نیست و از سوی دیگر آنچه بر زبان میآورید منفک از فرایند پردازش اندیشههایتان نیست. مقصود از این جملات این است که ما در ذهنمان برای پدیدههای رنجآور یک داستان میسراییم. داستان، نقطه تلاقی زبان و اندیشه است. کیفیت و پیام این داستان همان ادراک ما از پدیده یا رویکرد ما را نسبت به رنج نشان میدهد. داستانی را تصور کنید که سرشار از گزارههای خشک، سرزنشگرانه، یک جانبه، مطلق، غیرمنطقی و تحقیر و فحاشی به خودمان و دیگران باشد. اگر این داستان را برای یک ربات هوش مصنوعی بفرستیم تا یک تصویر از آن تولید کند، به نظر شما آن یک تصویر حال بهمزن خواهد بود یا یک تصویر حماسی؟
آلبرت الیس معتقد است انسان به شکلی بیولوژیک –و نه ارادی –مستعد پذیرش یادگیریهای غیرعقلانی و خودتخریبی است. به این واسطه دچار اضطراب و اختلالات عاطفی میشود و توان برخورد با مشکل را از دست میدهد. زمانی که انسانی تا این اندازه رنجور و شکننده باشد، نمیتواند قدرت عاملیت و مسئولیت خود را کشف کند. پس شاید ایدهی جدیدی در او ظهور کند که مسئولیت همهی کاستیها را به دوش دیگران، سرنوشت و خالق خود بیاندازد. آن چیزی که اینجا اهمیت دارد این است که بدانیم - آنچنان که از الیس نقل شد - بدون اراده نیز میتوانیم تصویری حال بهمزن از رنج داشته باشیم امّا نبوغ و هوشمندی ما آنجا عارض میشود که بتوانیم لگام زبان و اندیشه را بکشیم و داستانی حماسی و تصویری پرشور از رنجهایمان تولید کنیم.
به زعم عدهای این نوعی خودفریبی ست امّا باید یادآور شویم، آنچنان که طرفداران سازهنگری اجتماعی بر آن معتقداند، هدف از تحوّل زبان، ایجاد خوشبینی نیست بلکه ایجاد یک نگاه نقادانه و مشکوک به واقعیت و آگاهی است. به عبارتی دیگر واقعیتهای متعددی وجود دارد و آنچه ما به عنوان حقیقت میپنداریم، به صورت اجتماعی ساخته میشود و بر کارکرد زبان استوار است. پس آنچه در این مقاله مورد تأکید است، تحوّلی زبانی است که بتواند ساختار قدرت قصههای فرهنگی را درهم بشکند و موضعی ندانمگرا و میانهرو به پدیده داشته باشد.
آنچنان که پیشتر گفته شد احساس تیره بختی فقط پیامد یک پدیده نیست بلکه حاصل همجوشی با عوامل دیگری نیز هست که شاید مهمترین آنها همین زبانی باشد که با آن رنج را توصیف و ابراز میکنیم. زبان میتواند با کارکردی سالم یا ناسالم به اندیشهها، هیجانات و راهبردهای مقابلهای ما برای حل مسائل، جهت بدهد.
برخورداری از یک زبان سالم به معنای قاب بندی یا تفسیری هوشمندانه و جدید از پدیدههاست و البته به معنای یک زبان مثبت، کودکانه و خوشبینانه نیست؛ بلکه یک زبان منطقی و بالغانه است. این زبان، توهم همهتوانی و آینده گل و بلبل ایجاد نمیکند بلکه آدمی را به یاد ارزشها، توانمندیها، فرصتها و احتمالات میاندازد. زبان سالم و بالغانه به جای بیارزش کردن موقعیت شخصیتی ما، معنا، چالش رشدی و رسالت جدیدی برای ما ایجاد میکند. نه آنکه رنگ و لعاب روشنی به روزهای ما بدهد امّا دستکم ما را از تیرگی مطلق بیرون میکشد یا به عبارتی دیگر، روایت سالم و منعطف از پدیدهها به معنای داشتن عینک خوشبینی نیست ولی میتواند غبار تیره بختی را از پلکهای ما بشوید.
اینک سوال تازهای پدید میآید و آن اینکه زبان سالم و بالغانه چیست؟ برای گسترده کردن این مفهوم، گریزی میزنیم به چند رویکرد رواندرمانی. آرون بک در رویکرد شناختی خود به برخی خاطاهای استدلالی اشاره میکند که در تعریف و درک پدیدهها موثر هستند. چند نمونه از رایجترین آنها عبارتاند از: تفکر سیاه و سفید یا غیرنسبی ( فلان قومیت مردمان دورغگو و آن قوم دیگر مردمانی ساده و راستگو دارد)، تعمیمهای افراطی ( تو هیچوقت به من توجه نکردی. من همیشه آدم بدشناسی بودم)، ذهن خوانی و نتیجهگیریهای دلبخواهی و بدون شواهد ( خانم جانسون حتما به این دلیل که نتوانستم در جشن تولدش شرکت کنم، در محل کار به من سلام نکرد)، شخصی کردن یک اتفاق یا نسبت دادن آن به خود ( به محض اینکه پولم را در بورس سرمایهگذاری کردم، همه چیز سقوط کرد)، برچسب زدن (من یک احمقم و مناسب سرمایهگذاری نیستم). به زعم شناخت درمانگران، باید عبارتها و استدلالها منطقی را جایگزین این خودگوییها کرد. برای نمونه: (هیچ چیزی مطلقاً خوب یا بد نیست؛ هر کجا آب هست، گِل هم هست)، (شاید عجله داشته و حواسش به من نبوده؛ هیچ سندی ندارم که بگویم خانم جانسون از من ناراحت است)، ( سرمایهگذاری در بورس، کاری پر ریسک و غیرقابل پیشبینی ست، این احتمال وجود داشت که من هم مانند عدهی زیادی در این بازار سرمایه از دست بدهم)، ( هیچ کسی بینقص و مصون از اشتباه نیست)، ( وقایع زندگی همیشه منصفانه نیستند).
به زعم الیس، به کار بردن واژههایی نظیر « باید، نباید، حتما، همیشه، هرگز و...) از آنجایی که میتوانند بسترساز تعصب، دستور و ارزشیابی باشند ، یک باور غیرمنطقیست. این همان چیزی است که در افراد پرخاشگر، مضطرب و کماگرایان نابهنجار به وفور دیده میشود. اصلاح و عقلانیسازی این باورهای بنیادی و خودگوییها نقش مهمی در تعریف پدیدهها دارند.
یکی از رویکردهای درمانی پستمدرن که به کارکرد زبان اشاره دارد، روایتدرمانی ست. رویکردهایی نظیر روایتدرمانی، واقف بر وجود واقعیتهای متعدد هستند. آنها معتقدند آنچه به عنوان حقیقت ادراک میشود، برآمده از ساختار اجتماعیست و تعبیری که از مشکل وجود دارد، محصول فرهنگ و روابط قدرتهای درون آن است. شعار روایتدرمانگران این است: زندگی کردن یعنی ارتباط داشتن با مشکلات؛ نه قاطی شدن با آنها. به زعم آنها اولین گام در جهت شکستن ساختار قدرت داستانها، بیرونی کردن و تغییر در بیان مشکل است. این، نه به این معنی که مشکل را به عوامل بیرونی نسبت دهیم بلکه به این معنیست که با برچسبزدن، مشکل را درونی نکنیم و خودمان را به عنوان مشکل نشناسیم. برای نمونه بین زمانی که برای کسی برچسب الکلی را بکار میبریم، با زمانی که میگوئیم" الکل به زندگی او هجوم برده " تفاوتی احساس میشود. این یک بیان استعاری است؛ مانند تمثیلهایی که در ابتدای مقاله نقل شد. وقتی مشکلمان را به صورت قرار گرفتن با یک حیوان در یک قفس، مشت خوردن از یک بوکسور در گوشهی رینگ و یا هجوم یک آفت به خانه و زندگیمان توصیف میکنیم؛ به نوعی مرزی میان هویت خودمان و مشکلمان قائل شدهایم. به عبارتی دیگر مشکل، مشکل است و ما مشکلمان نیستیم. گام بعدی، برجسته کردن لحاظات بدون مشکل است که به آن، جستجوی نتایج بینظیر میگویند. ما اغلب نقاط عطف و لحظاتی که تصمیمی متفاوت گرفتهایم را فراموش میکنیم. میتوانیم با یک پرسش از خودمان و به یاد آوردن لحظاتی که شایستگی داشتیم، تغییر روایت را امکانپذیر کنیم. گام سوم، بیانگر خلق یک داستان جدید است. در گام نخست با بیرونی کردن، بجای تعریف کردن خودمان به عنوان مشکل، اثر مشکل بر زندگیمان را بررسی کردیم؛ در گام دوم لحظات بدون مشکل را مرور کردیم و حالا در گام سوم میتوانیم تصمیم بگیریم چه روایتی از زندگی و مشکلاتمان را ترجیح میدهیم. میخواهیم با داستان قبلی ادامه بدهیم یا اینکه به دنبال سرنخهای شایستگی باشیم و روایتی غنی و حماسی را بازسازی کنیم؟ در این گام ما بر دوش دردها، آگاهی و دستاوردهایی که کسب کردهایم، سواریم امّا بر آینده متمرکز میشویم. پرسشهایی در خصوص فرصتها، توانمندیها و ارزشهای زندگیمان مطرح میکنیم و به اقدامات احتمالی بعدی میپردازیم.
گام آخر، ساختن اسناد و شواهدی از روایت جدید است. زمانی روایتها ماندگار میشوند که شنونده و خوانندهای وجود داشته باشد تا آن را درک و تائید کند. یکی از روشهای مستحکم کردن داستانهای جدید، نوشتن نامه یا گزارش است. هرچند در مبانی روایتدرمانی، این گام بر عهده درمانگران است امّا به نظر نمیآید کاری باشد که فرد خودش نتواند آن را انجام دهد، البته کار آسانی نیست ولی شاید با تمرین و استمرار بتوان به اندازه کار درمانگر، آن را اثرگذار کرد. نامه فضایی است برای شرح بیرونی کردن مشکل و تاثیر آن بر زندگی و گزارشی از توانمندیهایی است که وجود دارند. نامهها در زمانهای مختلف دوباره مرور و مطالعه میشوند و می توانند الهامبخش باشند.
هدف از آنچه در این مقاله مرور شد، نه انکار و تقلیل دادن ارزش رنجها بلکه ایجاد بستری برای بهتر درک کردن آن است. وقوع رویدادهای ناراحتکننده امری اجتنابناپذیر است امّا اینکه چگونه بر زندگی و تصمیمات ما اثر میگذارد، کاملا وابسته به رویکرد ما در خصوص رنج است. مهم است که بتوانیم نظارتی بر زبانِ اندیشه خود داشته باشیم و به شکلی منطقی- نه خوشبینانه و نه بد بینانه- در توصیف پدیدهها آن را به کار ببندیم. داشتن یک نگاه علمی (نسبیگرایانه و ندانمگرا)، کنار گذاشتن نتیجهگرایی و نگاه کردن به زندگی به مثابه یک سفر ماجراجویانه با تمام فراز و فرودهایش، عملاً ما را از تجربهی رنج رها نمیکند امّا میتواند آستانه درد ما بالاتر ببرد. همه آنچه گفته شد، این را انکار نمیکند که برخی رنجها، پیامد از دست رفتن مهمترین داشتهها و سرمایههای زندگی ماست - آنچنان که انگار اساس و ماهیت بقای ما با زوال آنها از معنی ساقط خواهد شد – امّا به هر حال به قول نیچه: زندگی، آری گفتنِ تراژیک به این جهان است. انسان از بدو ظهور تا کنون، در پی رنجها مکرر و متمادی، به دفعات بسیار از ادامهی زندگی بیزار شده امّا این بیزاری هرگز به اندازهی بیزاری او از مرگ و نیستی نبوده است.
1402/11/17
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساس پارادکسیکال در مواجهه با ویرگول
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشتن هر موقع ناراحتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تصمیم کبری (نه ببخشید آنه*)