برای آغاز .....

میخوام شروع کنم به نوشتن شاید فقط برای اینکه حس مفید بودن بهم میده.....

خیلی وقته دورترین آشنای خودمم امروز صبح وقتی توی آینه به چهره ی خودم نگاه کردم تلو تلو خوردم و عقب رفتم...ترسیدم، چیزی از خودم باقی نمونده بود نقابم ترک برداشته بود....نقابی که توی همه ی این روزا سعی کرده بودم با سماجت روی چهرم نگه دارم با هر بغضی که اشک میشد و حلقه ی چشمامو پر میکرد شکسته میشد و من بیشتر از قبل از دیدن این منی که خیلی وقته من نیست میترسیدم ...تسلیم شدم،بالاخره تسلیم شد این دختر سمج که لبخندش از جنس لبخند نبود،دستای لرزونم رو سمت نقاب بردم و آهسته کنار کشیدمش،با دارک ترین جنس از گالری مغزم مواجه شدم میدونستم قراره خیلی وحشتناک باشه اما احساس سبکی داشتم،الان می‌تونستم تمام واقعیم رو به دور ازون جشن بالماسکه ی مسخره به نمایش بذارم.

سالها پیش توی یه همچین روزی با خودم قرار گذاشته بودم. اره!!!من خودم رو مدت هاست برای دیدن رویام ندیدم.....