دور و بر من پر است از کاغذ های مچاله ای که هر کدام خاطره ای ، دردی ، ناگفته ای دارد و جایش سینه ی سطل کوچکیست که بزرگترین سنگ صبور من است
بی عنوان!
چطور اتصال نگاهم را از چشمانت قطع کنم؟
حالی که کوی و برزن سرمای دستان سفید عروس سال را فریاد میزنند اما آن دو گوی سرخ، به حرارت و سیاست تابستان و به شور عاشقانهی پاییز و درخشش آسمان بهار، مرا مینگرند؟
"عاقلان تو را سرزنش میکنند ولی...
تو درگیر برق نگاه یک دیوانهای!"
مطلبی دیگر از این انتشارات
بررسی داستان کوتاه "بچه مردم" از جلال ال احمد
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروع
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشک