[تابستانی که خزان شد!..]



تو می توانی در گرمای سوزان تابستان حال و هوای خزان داشته باشی.
با گرمای وجودت بیگانه شوی و منت سرمای زمستان را بکشی؛ وقتی تمام تنت از سرمای نگاهش یخ بسته است.
می توانی با بغض بخندی و هیچ کس، هیچ کس نگران حالت نشود!
تو می توانی برای فرار از انزوای درونت باز به درونت پناه ببری!.
می توانی فارغ از هیاهوی وجودت، تلاش کنی؛ چرا که جهان به انتظار بند آمدن باران چشمانت نمی نشید!

چرا که جهان به انتظار هیچ چیز و هیچ کس نمی ایستد.
چرا که تو محکومی به راکد نبودن.
حتی اگر استخوان نداشته ی قلبت بشکند.
حتی اگر نفس هایت تنگ شود.
حتی اگر نای ادامه دادن نداشته باشی!