[تکرار غریبانهی روزهای آنه سرانجام اینگونه گذشت...]
تصمیم کبری (نه ببخشید آنه*)
قلمم خشک شده بود. جوهرش با هیچ «ها» کردنی گرم و روان نمیشد. کلمات با گریزی رندانه از دستم فرار میکردند. میخواستم کتابی را که تازگیها خوانده بودم (پنج قدم فاصله) معرفی و نقد کنم؛ اما کلمات به هیچ صراطی مستقیم نبودند و دلشان نمیخواست پشت سر هم قطار شوند و جملهها را بسازند.
مینویسم و مینویسم و باز پاک میکنم. تصمیم میگیرم به سراغ کتاب دیگری بروم (هر دو در نهایت میمیرند) و درمورد آن بنویسم؛ اما باز اوضاع برایم تغییر که نمیکند هیچ، بلکه سختتر هم میشود.
نوشتن بهانهی قشنگ زندگی کردن است. فرقی نمیکند با چه موضوعی باشد. نوشتن التیامی برای زخمها و مرهمی برای دردهاست. با خود میگویم:« موضوع که مهم نیست. قلمت را رها کن و بگذار هر چه میخواهد بنویسد. حرفهای نگفته زیاد است. تو آنها را بگو.»
لبخندی روی لبم نشست. امید در دلم جاری شد. انگیزهای ناشی از تصمیم جدیدی که گرفتم در وجودم درخشید. این بار قلم را به دست گرفتم اما نه برای معرفی و نقد. همیشه که نباید کتابها را معرفی و نقد کرد. گاهی هم باید بنویسی. از هر چه بر تو میگذرد، از هر چه میخوانی و حتی از هر چه از راه باریکهی ذهنت عبور میکند.
این تصمیم جدید من است.
پس مینویسم. از کتاب، از زندگی، از واقعیت و از خیال.
پ.ن: فکر نکنید دیگه کتابها رو معرفی و نقد نمیکنم. فعالیت قبلی همچنان انجام میشه اما فقط محدود به اون نیست. چیزای جدیدی رو قراره از من بخونید.
پ.ن: کتابهای پنج قدم فاصله و هر دو در نهایت میمیرند هم به زودی معرفی و نقد میشن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانی به بلندی تخیلات...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربهٔ جدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مترو