برساخته
به خیالم خدا یک کاسه مسی بود با ریزنقشی از بلبلهایی فلزکوبی شده و عبارتی آیینی و دینی بر دور تا دورش. آنوقت مادرم کاسه را با پولی نه چندان زیاد خرید، به خانه آورد و در دکوراسیون کنار تلویزیون در بالاترین طبقه گذاشنت. در شیشهایش را قفل کرد و گاهی که پولهای اضافی و خرد به دستش میآمد داخل کاسه میریخت. آنوقت من با قدی کوتاه و به سن 10_9 ساله، در غیاب مادرم صندلی را میکشاندم سمت ویترین و دزدکی اسکناسهای هزار دو هزار تومنی را در جیبم میچپاندم. کاسه از حرکات تند دستهای من صدای تق تق مسیش در میآمد. آخرین باری که این کار را کردم از حواس پرتیم در شیشهای را باز گذاشتم و صندلی را همانجا پایین ویترین ول کردم. با دوستم که پایین منتظرم بود، سریع با پولهایمان ترقه خریدیم و آنها را زیر پای ادمها میترکاندیم و فرار میکردیم. وقتی از بازی برگشتم، ویترین برای همیشه قفل شده بود و کلید از رویش برداشته شده بود. دیگر ندیدم مادرم در ویترین را باز میکند. این کار معدود زمانهایی فقط برای یک گردگیری جزیی اتفاق میافتاد. من هم که بزرگ شدم هنوز کاسه با همان شکل و شمایل در ویترین دست نخورده مانده. مادرم حرفش که پیش میآید میگوید این کاسه شبیه همان کاسهایست که در خانه پدریش قبل از اینکه زیر آوار گم و گور بشود داشتند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نظر عامیانه یک بیننده : بازی مرگ | Death's Game
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاییز:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
جامعه بی ارزش :/