حیوانکده

ورای روی ماه و روح زلالش، شد آشکار اندرون آن جادوی نگاهش، هیچکس ندانست حد قدرتش را، هیچ عالم نیافت راز حکمتش را. همه ماندند در اعجاز هستی، همه بار ها گشودن لب به تحسین. لاکن این شگفت جهان ها، این بزرگ هفت عالم و هفت دریا، شد خود منکر از توانش، کرد انکار آن ورای روح زلالش. برد قیاس غلط در کار و زیست همچو دگر چهارپایان بسیار .

در دهکدی جوانکی آبخورکی داشت، بامدادان سر به بیابان میبرد؛ توشه جمع میکرد و فردا اندر بازار میفروخت. جوان به زندگی بسا حقیر خود قانع نبود. سودای بزرگان را داشت و همت بسیار. میگفت روزی حجره ای در بازار خرم و فردا ها تاجری بزرگ شوم و دنیا را سرار گشت کنم و صفای روزگار را برم. روزکی زیر درختکی سفره عیش بر پا کرد و بعد در پناه سایه تک نهال دشت سخت بخسپید. در نهان، خواب صفا و تجارت میدید که ناگهان صدایی برآمد: به من آب دهید. بیدار شد و سری چرخاند؛ چیزی ندید.سر بر بالین گذاشت و به خواب رفت. مجدد ندا آمد: به من آب دهید. جوان چو هشیار گشت بلند گفت کیستی بیرون بیا من آب در جامه دارم. اینجام ام رو به رویت. چو گردن خم کرد؛ الاغی سیاه پیک با هیکلی درشت خیره در نگاهش یافت. جستی زد و مبهوت در الاغ ماند. الاغ گفت : مگر نگفتی آب میدهی؟ خوف نکن من الاغ سخنورم. جوان حیران گشت. تو چطور الاغی هستی که حرف میزنی؟

الاغ) مرا ازهمان تولد این موهبت بوده که با آدمان گفت و گو کنم.

جوان) حال اینجا چه میکنی؟

الاغ) گشت روزگار میکنم و صفا آسمان را میبرم.

جوان) اینجا در بیابان؟!

الاغ) بوستان زیاد دیده ام. خواستم از گرمای شن ها غافل نشوم.

جوان چو آسوده شد بر درخت تکیه کرد و گفت: خوب ای الاغ سخنور، من هنوز بر سر ماجرا خبر نیافته ام. ممکن است رویا باشی. ولی حال که تا اینجا آمدی بنشین با هم اختلاط کنیم.

الاغ سربرگریبان برد. چه میگویی من با انسان ها یکجا اقامت کنم؟ این الطاف را در حق من نکنید که نمیشود.

جوان) کدام لطف؟ کدام بذل؟

الاغ) نگویید شما که عزیز آسمان ها هستید کسر شأنتان نمیشود تا با یک الاغ به صحبت بنشینید؟

جوان) چه فرقی میکند. هر دو چهارپاییم و سخنور .

الاغ) میان من و خودتان فرق بگذارید. من تنها چهار پایی پستم که روز را به دنبال ارضا نیازهای خود شب میکنم. دنبال خوراک میروم و گشت میکنم. شما ورای این صحبت ها هستید.

جوان متعجب از پاسخ الاغ سری تکان داد و گفت: ولی من نیز همچو تو ام؛ صبح را در پی درآوردن نانی که بر سفره بگذارم شب میکنم. به امید امیال و آروزهایم سخت کار میکنم؛ مثل تو که هر روز خود را به امید غذا، سخت گشت میکنی.

الاغ بانگ برآورد: چه میگویی این دو که یکسان نیست. من در پی نیازهای جسمم گشت میکنم و تو خوراک جسمت را توان روحت میکنی!

جوان تأنی ای کرد. توان روح از برای چه ؟

الاغ) برای رسیدن به کمال!

جوان) کمال دیگر چیست؟ اولین بار است که میشنوم . هنوز معتقدم من و تو یکی هستیم. همان امیال و آروز که تو داری من هم به نحو دیگر دارم و ما هر دو در رسیدن به آنها کوشش میکنیم.

الاغ) چرا قیاس مع الفارق میکنی؟. امیال من از بستر زمینی است؛ از جنس خوراک و لذت و... ولی مال تو ریشه آسمانی دارد!.

جوان شتاب زده گفت: آرزو من این است که تاجری بزرگ شوم و دنیا را بگردم. گذر عمر ببینم و در عیش و نوش باشم. میخواهم به جایگاهی والا میان مردم برسم و زبانزد خاص و عام شوم. همه جلویم خم و راست شوند و عزت بگذارند. اینها همه مگر ریشه در امیال زمینی ندارند؟

الاغ سخت منکر شد .

الاغ) نگاه کن تو عالم را از برای چه میگردی؟ تا از عظمت دنیا شگفت زده شوی و سپاس خالقش را به جا آری. تو تاجر به سبب چه میشوی؟ تا به خلق خدمت کنی و رسالتت را ادا کنی. تو سرشناس به قصد چه میشوی؟ تا به نیک نامی از دنیا روی. اینها همه ریشه آسمانی دارند.

جوان خندید. کدام رسالت ؟ کدام خدمت؟!. اینها را همه برای اقناع امیال خود میکنم. گشت دنیا برای لذت بیشتر، جایگاه والا به خاطر غرور بیشتر و شهرت از برای توجه بیشتر. تو از چه روزنه ای به این دنیا چشم دوختی ای الاغ؟! چشم هایت را بگشا، وسیع تر ببین. این منم یک انسان، همچو تو چهارپا و در پی امیال و دیگر هیچ.....!

درست وسط ظهر بود، هوا گرم و تابستانی، نرمک بادی هم از کران می وزید. خشم خورشید بر چشمان جوان افتاد؛ سراسیمه بیدار شد و اطرافش را نگاه کرد؛ خبری از الاغ نبود. تمام این مدت را خواب میدید. با خود خنده ای کرد: عجب گفت و گو ای بود حیف که تمام نشد. بله آن بحث تمام نشد ولی همه میدانند پایانش چیست. فرجامش یک الاغ سخنور است که تا انتها افق سردرگم میرود تا به جواب یک سوال رسد: به راستی انسان کیست؟.....................