داستانی به بلندی تخیلات...

داستانی به بلندی تخیلات...
داستانی به بلندی تخیلات...

اولین نوشته ای که نوشتم.............با خودم گفتم اولین نوشته خودم رو آغاز کنم و کمی از تخیلاتم که مدتی بیکار مونده کار بکشم.

ساعت 7 و 30 دقیقه بود که متوجۀ چیزی عجیب شدم. صبح شده بود مگر ممکن است آخر؟ چگونه چنین چیزی رخ داده است آیا خواب میبینم یا این واقعیتی است که لرزه به اندامم انداخته است. اصلا چگونه ممکن است در این دنیا چنین رخدادی به وقوع به پیوندد و اینگونه در پیش چشم همگان اتفاق بیفتد و همه را محصور خود کند؟ مگر همین چند ساعت پیش نبود که آسمان به سیاهی پرهای کلاغ های خوش صدا و تیرگی قهوه های تلخ کافۀ انتهای خیابانمان بود و در آن نقطه هایی به کوچکی سر های مورچگان با این تفاوت که رنگی درخشان داشتند سوسو میکردند؟ در کدام قسمت فیزیک و نجوم و آسمان شناسی چنین چیزی ذکر شده و آمده است؟

باید کاری می کردم... آری فهمیدم. تلفن قدیمی و درب و داغانم را برداشتم و با آن دکمه های رنگ و رو رفته شماره یکی از دوستانم را که علمی افزون تر و عقلی کامل تر از من و سر رشته ای در این زمینه داشت تماسی حاصل و این موضوع عجیب و متحیر کننده را که مرا شگفت زده و حیران و سرگردان کرده و مرا از کار و زندگی بازداشته بود را با او در میان گذاشتم.

دیگر اعصابم داشت خورد میشد در این موقعیت سخت و طاقت فرسا و با وجود رخداد چنین رویداد خارق العاده و شگفت انگیزی آن هم در حالی که من نگران و هاج و واج منتظر شنیدن پاسخ او هستم چه جای مزاح و خندیدن است که این مردک جاهل چند دقیقه است که مانند دیوانگان و مجنونان دارد می خندد آن هم نه هر خنده ای مردک قهقهه میزند!! پاک دیوانه شده و پاسخ ما را موکول به وقتی نامعلوم کرده است. مشتی ناسزا بارش کرده و تلفت را قطع کردم.

در چنین شرایط بحرانی و فضای متشنجی این میل به خواب چه میگوید دیگر؟ حال درست است که ما دیشب را سر به بالین نه نهاده ایم اما دلیل نمی شود با وجود این واقعه خواب به چشمانمان سنگینی کند.

نه نمی شود. بیداری من به خیر و صلاح هیچکس نیست چندی دیگر بگذرد کار دست خود و دیگران میدهیم. همان بهتر که به آغوش خواب برویم که بد جور صدایمان می زند و پلک هایمان را با جاذبه ای قوی و شدید به هم میرساند.
روی تختم که یک پایه اش شکسته بود ولی فراخ بودنمان اجازه تعمیر آن را نداده بود دراز کشیدم و سرم را روی بالشتی که دیگر رنگ به رخسارش نمانده بود و رنگی به سان خورشید و یا پنیر گودا گرفته و از گوشه های آن پرز های داخلش به بیرون راه یافته بودند و نخ هایش هم که دیگر نیازی به گفتن ندارد آن قدر پوسیده و مندرس شده بودند که از بیرون درونش پیدا بود نهادم. پتو که چه عرض کنم عتیقه ای بود که از مادر بزرگم به من رسید بود روی خودم انداختم و در حالی که صدای تخت درآمده و قیژقیژ کنان مرا دشنام و ناسزا می گفت چشمانم را روی هم گذاشته و خوابیدم البته برای بیان بهتر باید گفت مردم.

نفهمیدم که چند ساعت در خواب بودم اما وقتی بیدار شدم حالی کم از حال اصحاب کهف نداشتم و گویی سالها خوابیده بودم به هر حال که وقتی رفقایم پارچ آب سردی رویم خالی کردند سراسیمه از خواب بلند شدم و در آن حالت فقط به دنبال دلیل و یا حتی دلایلی برای نشکستن دست و پای آن احمق ها می گشتم.
چه دلیلی بهتر از اینکه می شود گفت حریفشان نمی شدم.به چند ناسزای آب دار که این جا مکان مناسبی برای بیانشان نیست قناعت کرده و منتظر شنیدن پاسخ آنها و اینکه این وقت صبح از من چه می خواهند و اصلا اینجا چه غلطی میکنند شدم که یکی از رفقا پیش قدم شده و عذر خواهی کرد که به سبب کنجکاویم برای دانستن علت کار با موافقت من مواجه شد. ماجرای امروز را برایم تعریف کرد و گفت که چطور و آن هم چگونه امروز با آب و تاب برایش از روشنایی آسمان میگفتم.
ای دل غافل نگو که ما دیشب در استفاده از مسکرات زیاده روی کرده و پا از گلیممان فراتر نهاده و به عالم مستی عروج کرده ایم و در این حالات به این نتیجه رسیده ایم که وقوع صبح و طلوع خورشید چیزی ناممکن و دور از اندیشه و تخیلات است. حال خوب است بعد از آن خوابیده ایم و بیش از این خود را مضحکۀ رفقا نکرده ایم.

هیچ دیگر نشستیم و با رفقا عهد و پیمان بستیم و آنان را به ارواح پدران و خاک مادرانشان قسم دادیم که این داستان همینجا مدفون شود تا خودشان را مدفون نسازم. آنها هم قبول کرده و پای از منزل ما بیرون گذاشته و هر یک به راه خویش رفتند. ما هم عهدی دیگر با خود بسته و در آن به خودمان متذکر شدیم که دور مسکرات خط که چه عرض کنم حصاری فولادین بکشیم و سمتشان نرویم تا به این حال و احوال نیفتیم.

به پایان آمد این پست
حکایت یحتمل باقیست

امیدوارم خوشتون اومده باشه.