داستان پسری به نام گولیری

داستان گولیری

ویژه روز پدر

روزروزگاری در شهری بزرگ پسری به نام گولیری زندگی می کرد. او ساده و تنبل بود و خیلی هم فراموشکار بود. او حتی روز تولد خودش را هم به یاد نمی آورد. روزی در حالی که مثل همیشه داشت چرت می زد، ناگهان مادرش محکم به سر اوضربه زد. گولیری در حالی که خواب خوش می دید از جا پرید و وحشت کرد. مادر او با عصبانیت سر او داد کشید و گفت:(( گولیر! تو داری چه غلطی می کنی؟ انگار که نه انگار امروز روز پدر است و تو هیچی برای پدرت نخریدی!))

گولیری تازه به حال آمد. یادش آمد که روز پدر است و برای پدرش چیزی نخریده است. حال شاید فکر کنید پدر او هم خیلی است، در صورتی که پدر او واقعا شبیه وحشی به تمام معناست و اگر بفهمد که او چیزی برایش نخریده است، کله گولیری در دستانش است. ولیری در حالی که هنوز سعی داشت به یاد بیاورد، لباس پوشید از ترس در خیابان دوید. او نمی دانست که برای پدرش چه چیزی بخرد. چون پدر او سلیقه خوبی ندارد. همانطور که در راه بود، ناگهان صدایی به گوشش خورد: بیایید! بیایید! بهترین هدیه روز پدر را از اینجا بخرید! گولیری لحظه ای ایستاد و به طرفی که صدا می آمد نگاه کرد. صف بزرگی از مردم جلوی دکه ای کوچک بود که انگار داشتند چیزی برای روز پدر می فروختند. وقتی نزدیک شد دید که در آن دکه جعبه های هدیه ای که معلوم نیست چه چیزی در آن هاست به عنوان هدیه روز پدر فروخته می شوند. کمی نزدیک شد و پرسید: ببخشید، در این جعبه ها چه چیزی است که آن را به عنوان هدیه می فروشید؟ سپس سعی کرد در یکی از آنان را باز کند که فروشنده ضربه محکمی به دست او زر و گفت: آنچه این جعبه هاست سری است و برای روز پدر است. گولیری پرسید: قیمت آنان چقدر است؟ فروشنده گفت: چیزی حدود دویست هزار تومان است.

گولیری متعجب شد و پرسید: آیا در آخرت پدرم هم تاثیر دارد؟ فروشنده به محض شنیدن حرف او گفت: بله! هرکسی که این جعبه ها را بخرد به بهشت می رود. کسی از ته صف گفت: اگر پدرانمان به بهشت می روند من حاضرم آن را به قیمت یک میلیون تومان بخرم! فروشنده خیلی خوشحال شد و گفت: این جعبه ها به قیمت یک میلیون تومان از این به بعد فروخته می شوند. گولیری به هوای اینکه پدرش به بهشت می رود جعبه را خرید و به خانه برد.

بالاخره هشت شد و نوبت جشن روز پدر شد. مادرش صدا زد: گولیری زود باش بیا پدرت دارد می آید! گولیری هم کادو ها را آورد و همه منتظر ماندند...

سوپرایز! پدر گولیری خیلی خوشحال شد و از خوشحالی خودش را به در و دیوار می زد. بعد از یک جشن حسابی موقع شد و همه رفتند بخوابند. پدرش هم کادو ها را به اتاق برد تا آنها را باز کند. گولیری آمد تا راحت سرش را روی بالش بزارد و بخوابد. هنوز سرش را روی بالشت نگذاشته بود که جیغ پدرش تا هفت آسمان بلند شد. وقتی گولیری به اتاق پدرش رفت سر جا خشکش زد. اتاق پر از سوسک های بالدار بود که دور اتاق می چرخیدند! مادرش که داشت با جارو سوسک ها را روی دیوار می کشت و غر غر می کرد. خلاصه، بعد از کلی بگیر و ببند و کشتن سوسک ها، کار تمام شد و همه توانستند لحظه ای راحت بنشینند. گولیری که داشت نفس نفس می زد متوجه سایه پدرش شد که داشت عصبانی به او نگاه می‌کرد.

آن شب تمام پول کارت گولیری توسط پدرش خالی شد و پدرش همه پول او را با خرید شیشلیک تمام کرد. فردا صبح در حالی که گولیری ناراحت به سر کار می رفت، همان دو فروشنده را دید به علت کلاهبرداری دستگیر شده بودند. انگار آن دو فروشنده در خانه مشکل سوسک داشتند و چنین کاری به ذهنشان رسیده بود. گولیری هم یاد گرفت که هر چیزی را الکی نخرد. خدا می داند گولیری سال بعد چه بخرد!

آروین زرین