داستان کوتاه
سلام من یه نوجوونم که دوست دارم بنویسم لطفا داستانم رو بخونید و اشکالاتش رو بهم بگین
مادربزرگ داشت فنجون ها ی چای مراسم خاکسپاری را در سینی میچید نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم تنها کسم را از دست دادم ، خواهرم بهترین همراهم .کل شب رو دربارهی آینده ی خودم فکر کردم حتما کسی من رو به سرپرستی نمیگرفت آخر پدرم از خانواده طرد شده بود حتما باید به یتیم خونه میرفتم
چای رو پخش کردم
با کمال تعجب تمام فامیل اونجا بدون یعنی من هم میتوانستم کسانی را به عنوان خویشاوند بشناسم ؟
م
ن نزدیک ده سال از اونا خبر نداشتم و وقتی تا گردن زیر بدهی بودیم کمکمون نکردن اما حالا پیداشون شده ؟؟
همه چی به خوبی پیش رفت
سه سال بعد
روی همون نیمکت نشستم همون نیمکتی که سه سال پیش بهم مرگ خواهرم رو تسلیت میگفتن
کمی گریه کردم ،قبر رو تمیز کردم و برای خواهرم از موفقیتام گفتم وقتی از مزار بیرون اومدم یک ماشین به سرعت به سمت اومد
بنگگگک
ازت ممنونم راننده
خواهرم منتظرم بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهارمین تابستانی که تنها میگذرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
انفجار ذهن
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروع به تغییر ...