دبیرستان

دبیرستان خیلی فضای عجیبیه.......
یه حالی انگار بین زمین و هوا......
هم انقدر احساس بزرگی میکنی که خودت برای خودت تصمیم بگیری از اون طرف انقدر ترسو و بی اعتماد به نفس شدی که میترسی از کوچکترین قدمی که بر میداری......
بزرگترین وظیفه ات درس خوندنه اما انقدر کارای جانبی برات پیدا شده که اصلا نمیتونی تمرکز کنی.....
میخوای بگردی و دنبال علاقه هات باشی اما نه خانواده میذاره نه مدرسه.....
باید تصمیم بگیری که میخوای با ادمای جدید بگردی یا همون ادم های تکراری رو نگه داری.....
باید تصمیم بگیری که میخوای به ادما اجازه بدی فراتر از یه دوست باشن یا نه......
باید تصمیم بگیری میخوای ادمایی که بهت حس کافی نبودن رو میدن رو کنار بزاری یا نه.....
باید تصمیم بگیری میخوای به پسرا اجازه ورود بدی یا نه....
و در کنار تمام این تصمیم گیری های مهم باید تصمیم بگیری که اینده ات رو میخوای چیکار کنی😂😭
تکلفیت با خودت مشخص نیست
یه جاهایی به خودت میگی بسه دیگه انقدر حساس نباش انقدر همه چی رو به دل نگیر یه جاهایی هم به خودت میگی یکم مغرور چرا اینجا این حرف رو شنیدی بهت بر نخورد چرا قلبت نشکست.......
یه جاهایی به خودت میگی تمومش کن انقدر خودتو با بقیه مقایسه نکن از جلو اینه بیا اینور یه جاهایی هم به خودت میگی چرا انقدر بی خیالی یکم بقیه رو ببین ...
نوجوونی یعنی دو تیکه شدن.....
انگار وجودت تبدیل میشه به دو تا ادم دو ادم که دقیقا مقابل هم هستن دو ادم یه یک سره باهم جنگ دارن دو ادم که هیچ وجه اشتراکی باهم ندارن......
میبینی تمام این احساسات مختلف تمام این محاوره های درونی تمام این افکار پراکنده تمام این درگیری های ذهنی فقط و فقط برای یه نوجوون ۱۲ تا ۱۸ سال است.....
حالا فهمیدی چرا میگن نوجوونی تلخ ترین بخش شیرین زندگیه؟؟!!!