من برای تو مینویسم که وقتی برگشتی بخوانی
دختر پرتقالی¹

حس میکردم باید پیش تر از این ها حرف میزدم و اگر حرفی نداشتم باید به بهانهی کمبود وقت از او جدا میشدم و میرفتم. اما در تمام عمرم هیچگاه بیش تر از آن زمان وقت نداشتم. من در سرچشمهی زمان بودم و به مقصد و مقصود همه زمان ها رسیده بودم. در اینجا باید به شعر احمقانهی "پیت هاین" فکر میکردم:"آن که هیچ گاه در حال نزیسته،هیچ نزیسته، تو چه میکنی؟"
دختر پرتقالی
جاستین گاردر
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروع!
مطلبی دیگر از این انتشارات
من از شما تشکر میکنم🌱
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساس پارادکسیکال در مواجهه با ویرگول