دلم گریه میخواست

دنیا یک دلِ‌سیر گریه به من بدهکار است برای لحظه‌هایی که گریه میخواستم و شرایطش نبود. مثل آن شبی که نگار بیست و پنج روزه بود و تا صبح نخوابید. هرشب دیر میخوابید اما بالاخره تا ساعت سه خسته میشد و نیم‌ساعتی گریه را تمام میکرد. این‌بار اما فرق میکرد. همینطور بچه در بغل راه میرفتم و گاهی به ساعت نگاه میکردم.از دو که گذشت خودم را آماده‌ی استراحت کردم.گفتم تا یک ساعت دیگر حتما خوابیده است. راه میرفتم و آرامش میکردم. نگاهم به ساعت افتاد. صدای عقربه‌ی ثانیه‌ شمار حرصم می‌داد. از چهار هم گذشته بود. خبری نشد. من همچنان دور خانه میچرخیدم. در یکی از چرخش‌ها به پنجره که رسیدم دور نزدم، رفتم جلوتر، دیدم هوا روشن شده، از روز شدن گریه‌ام گرفت. آواز پرنده‌ها از باغ روبروی خانه‌ در گوشم پیچید. صبحگاه بود و من هرگز این قسمت از زندگی را پیش‌بینی نکرده‌بودم که شبی تا صبح پلک برهم نخواهم گذاشت! آمدم به چرخش خود ادامه بدهم که پدرم بیدار شد. پرسید:چی شده بابا؟چرا بیداری؟
نخواستم نگرانم شود، خودم را جمع و جور کردم تا گریه‌ام نگیرد. گفتم:نمیخوابه!
-چرا بیدارم نکردی؟ بده به من بغلش میکنم،تو استراحت کن. شاید دل‌درد دارد. دارویی شربتی، چیزی نداری؟
نمیدانم جواب دادم یا نه که مادرم بیدار شد. انگار که متخصص اطفال باشد. نگاهی به پدرم انداخت، بچه را گرفت و ساکتش کرد.آن شب بخاطر آنها خود را قوی نشان دادم و گریه را قورت دادم. هرجای زندگی گریه‌ام میگرفت تا پدر را می‌دیدم ساکت می‌شدم. سه ساله بودم که عازم جبهه شد. مادرم میگوید آنقدر گریه کردی که رفتیم محل اعزام بلکه گریه‌های تو را ببیند و به خانه برگردد. گویا تا پدرم را میبینم یک‌پارچه خانم میشوم و کولی‌بازی نمیکنم! پدرم آن شب برگشت. یک شب پیشمان ماند و فردایش رفت.
تا اینجای متن را که نوشتم پدرم زنده بود. خبر نداشتم که ادامه‌اش را باید اینگونه بنویسم :
غروب پاییز بود. پدرم خوابش برد و دیگر بیدار نشد! هرچه صدایش کردم،هرچه گریه کردم اِفاقه نکرد. بوسیدمش، آرام گرفتم. دیدم الان وقتِ گریه کردن نیست، باید به برادرانم و خواهرم زنگ بزنم، حواسم باشد جوری حرف نزنم که بترسند. میگویم «بابا حالش خوب نیست،بیایید شما را ببیند خوب می‌شود» بعد که همه آمدند می‌نشینیم دل سیر گریه میکنیم .....