دلنوشته

از وقتی یادم می آید همیشه قالی ها برایم جذاب بودند ،به گل هایشان که خیره میشدم ناگهان خودم را در میان باغی میدیدم که سقفش را گل های رز و شب بو و پیچک پوشانده اند و من برای خودم در میانه ی آن باغ به دنبال قصری میگردم که در آن گنجی بزرگ نهفته است .نمیدانم چرا اما تصورم  از قالی ها همیشه یک جهان پر رمز و راز بود ،یک جهان واقعی !
اما برای ادم ها که تعریف میکردم میگفتند چه خیال بافی جالبیست!
حالا فکر که میکنم میبینم قالی های من به همان اندازه بافتنی بودند که قالی های آن ها !
شاید ادم ها وقتی دیدند دستشان به بهشت نمیرسد برای خودشان یک دروغ بافتند و اسمش را گذاشتند قالی و بعد انداختندش زیر پایشان تا خودشان را گول بزنند .
انگار آدم ها بافتن را دوست دارند ،قالی بافتن را ،خیال بافتن را،دروغ بافتن را...
اصلا به دنیا که نگاه کنی پر است از دروغ های بافته شده  توسط انسان ها که تارو پود دلشان را به آن گره زده اند  ،
وای از روزی که بند های دلشان پاره شود و قالی هاشان از دار رها شود ؛
ان روز احتمالا به جای دلهاشان سرشان را به دار خواهند آویخت .