دلنوشته

امروز از صبح که بیدار شدم ؛ زیاد حوصله و حال نداشتم ولی با این حال پاشدم رفتم سرکار و اونجام یه حس ناامیدی از شرایطم و به این فکر میکردم که چند سال پیش زمان تحصیلم هدفام چی بود و قرار بود کجا باشم و الان کجام ... و کلی چراهای دیگه که با فکر کردن بهشون ناامید تر میشدم.

یکی از همکارام بهم گفت بیا یه چایی باهم بخوریم و حرف بزنیم ؛ باهاش حرف زدم و درد و دل کردیم و حالم خیلی بهتر شد و تاثیر ارتباطات خوب که میتونه حال ادم رو خوب کنه اینجا مشخص میشه . و من خیلی دوس داشتم هرچی توی دلم بود رو بهش بگم اما باید یکسری چارچوب رو رعایت میکردم چون همکارمه ؛ من دوستای زیادی دارم ولی تقریبا با هیچکدومشون راحت نیستم و دوس ندارم اونا مشکلات من رو بدونن ؛ باید سعی کنم یه دوست جدید پیدا کنم که بتونم همه چیمو بهش بگم یا شایدم همین جوری بهتره .

توی مسیر برگشت به خونه به پادکست سواد مالی صادق الحسینی گوش دادم ولی چون حالم زیاد خوب نبود ؛ اصلا نفهمیدم کی شروع شد و کی تموم شد ؛ توی مترو از یه دختره خیلی حس خوبی گرفتم چون چارتا پسر داشتن ساز میزدن و میخوندن و دختره بهشون ۴۰ تومن پول داد و تشکر کرد و بلند شد تشویقشون کرد و اونام خیلی خوشحال شدن از کار دختره چون بقیه مردم مثل من عین ربات داشتن نگاش میکردن😂

اون دختره هم از چهرش معلوم بود مثل من خیلی ناامیده ولی به اون چارتا پسر سعی کرد کمک کنه و انرژی بده و منم ازش یادگرفتم اگه ناامید و بی حوصلم سعی کنم به دیگران کمک کنم حتی اگه کوچیک باشه.

۲۵ دی ۱۴۰۲