علیرضام و هرچیزی به ذهنم برسه مینویسم و به خودم قول دادم روزی ۵ دقیقه بنویسم.
دلنوشته
امروز از صبح که بیدار شدم ؛ زیاد حوصله و حال نداشتم ولی با این حال پاشدم رفتم سرکار و اونجام یه حس ناامیدی از شرایطم و به این فکر میکردم که چند سال پیش زمان تحصیلم هدفام چی بود و قرار بود کجا باشم و الان کجام ... و کلی چراهای دیگه که با فکر کردن بهشون ناامید تر میشدم.
یکی از همکارام بهم گفت بیا یه چایی باهم بخوریم و حرف بزنیم ؛ باهاش حرف زدم و درد و دل کردیم و حالم خیلی بهتر شد و تاثیر ارتباطات خوب که میتونه حال ادم رو خوب کنه اینجا مشخص میشه . و من خیلی دوس داشتم هرچی توی دلم بود رو بهش بگم اما باید یکسری چارچوب رو رعایت میکردم چون همکارمه ؛ من دوستای زیادی دارم ولی تقریبا با هیچکدومشون راحت نیستم و دوس ندارم اونا مشکلات من رو بدونن ؛ باید سعی کنم یه دوست جدید پیدا کنم که بتونم همه چیمو بهش بگم یا شایدم همین جوری بهتره .
توی مسیر برگشت به خونه به پادکست سواد مالی صادق الحسینی گوش دادم ولی چون حالم زیاد خوب نبود ؛ اصلا نفهمیدم کی شروع شد و کی تموم شد ؛ توی مترو از یه دختره خیلی حس خوبی گرفتم چون چارتا پسر داشتن ساز میزدن و میخوندن و دختره بهشون ۴۰ تومن پول داد و تشکر کرد و بلند شد تشویقشون کرد و اونام خیلی خوشحال شدن از کار دختره چون بقیه مردم مثل من عین ربات داشتن نگاش میکردن😂
اون دختره هم از چهرش معلوم بود مثل من خیلی ناامیده ولی به اون چارتا پسر سعی کرد کمک کنه و انرژی بده و منم ازش یادگرفتم اگه ناامید و بی حوصلم سعی کنم به دیگران کمک کنم حتی اگه کوچیک باشه.
۲۵ دی ۱۴۰۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
چشم بسته، چشم باز
مطلبی دیگر از این انتشارات
زوربا یا ارباب؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
کودک و پیامبر ۱/۴