کور بشه دوتا چشمی که نبینه:)
دیدَن
آدمک من تا اونجایی پیشرفت که از ادما متنفر شد.کاری که همیشه دوس داشتم برای ادمکم این کارو انجام بدم که دادم.اما قصه ها و کلمات توی ذهن اون به همینجا ختم نشد(یا شاید من دوست داشتم اینطوری ختم نشه)
آدمک من نیاز به دیده شدن داشت اما هیچکس اون رو نگاه نمیکرد. با یه سکوت خیلی بلند فریاد میکشید اما خب اسمش سکوت بود دیگه کسی نمیشنید اون رو.
اون بیچاره فکر میکرد با نوشتن حرفاش میتونه کمک کنه به حال بدی که گرفتارش شده . فکر میکرد با فرار کردن میتونست درست کنه همه چیزو هرچند همیشه بهم گفته بود رها شدن و فرار کردن جزئی از جنگیدنه.
اما انگار عقده های توی دلش خیلی بیشتر از این کلمات ساده بودن که حتی الان برای تو باعث شدن توی ذهنت پرسپکتیو ایجاد شه و مطمئن باشه ایا میتونه ادامه بده واسه خوندن این متنی که به هیچ درد و زخم زندگیش نمیخوره یا نه؟
آدمک من فقط برگه های دفتر ذهنش رو ورق میزد و صفحه به صفحه نگاه میکرد . با اینکه سفید بود اما برای اون بزرگترین تئاتر توی دنیاش بود چون همه چیزو میکشید با ذهن روی کاغذ.
ادمارو، یه شهر رو، حتی یه کشور رو فقط برای دیده شدن اما چه حیف شد که هیچوقت آدمک من قرار نیست دیده شه و کسی اونو بشناسه تا نگاهش کنه.
پس با سکوتی که داری بیشتر فریاد بزن و منتظر بمون تا کسی بیاد تورو ببینه ، میدونم اینجارو دوست نداری اما از قفس اشفته و درهم برهم ذهن من قشنگ تر نیست؟
تو ادامه میدی
_حاویِچِشمهایِخُشکشُده_
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان پسری به نام گولیری
مطلبی دیگر از این انتشارات
از تبار ققنوس
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخر هرچیزی هیچ چیز نیست!