راهنوشتهایی در استقبال از نوروز
دوم:
عشق به راه که آموزگار همنشینی شک و شکیبایی است یا همان "ان مع العسر یسری"[1]:
از یک کیلومتر مانده به تونل ورسک، همه وجودم را جمع میکنم. انگار قرار است به جای مقدسی مشرف شوم. دلم میخواهد تا حد امکان از سرعت خودرو کاسته شود، بلکه من فرصت داشتهباشم فضای جادویی ورسک را خوب نفس بکشم. اگر خوششانس باشم، مه آنقدر غلیظ نیست که نتوان پل را دید و اگر خیلی بختیار باشم، میتوانم قطاری را در حال عبور از روی پل ببینم. اگر جادهها ردپای نبوغ تمدن بشریاند و اگر آدمیزاد به یاری جاده و دستیابی به جایی دیگر و مردمانی دیگر رشد میکند، همچنان که قلب جنین در شبکهای از رگها، امکان زندهشدن و رشد را فراهم میکند؛ آنگاه شاید بتوان گفت "پلها" اعجاز حضور آدمی بر این کره خاکیاند. اجداد ما همیشه روی این سیاره راه رفتهاند. راه رفتن مهارتی است که گونه ما همواره به آن وابسته بودهاست. اما ساختن راهی که دو یا چند نقطه مشخص را به هم وصل کند و به پیمودن مسیر، انضباطی بخشد، در زمره ابتکاراتی است که میشود ساعتها به آن فکر کرد. هدف از آن هرچه بوده باشد؛ سیاست یا بازرگانی یا جنگ یا زیارت... ساختن راه بدین معناست که گونه ما امضای خود را بر زمین گذاشتهاست. این امضا تنها بر خاک ماندهاست، نه بر آسمان و نه بر دریا. درطول سفر هوایی، وقتی هواپیما در ارتفاعی پرواز میکند که آبادیها هم به چشم میآیند، سرم را به پنجره میچسبانم و مشتاقانه خیره میشوم به زمین....به تنها خانهای که میشناسم...و اگر ناگاه ردی از جادهای بر زمین ببینم، حسابی ذوق میکنم. جادهها بر زمین به چشمم مانند شبکه رگهای بدن آدمی میآیند: بله این زمین است... و جاده رویش نشان از آن دارد که ما از این بخش زمین عبور کردهایم، در جستجوی انسان دیگری یا اقلیم دیگری. این بخش از کتاب زمین، نخوانده باقی نماندهاست.
از میان نیاکان ما، آنها که تسلیم دشواری تردد در مکانهای خاص نشدند و علاوه بر جاده، به ساختن پل نیز اندیشیدند، مرزهای ذهنی و چه بسا وجودی ما را گسترش دادند.
کشور من سرزمینی نیمهخشک است و بهویژه در فلات مرکزی آن، آبادیها و شهرها با فاصله زیاد از یکدیگر پا گرفتهاند. همین امر باعث شده "راه" و جاده، معنا و کارکردی ژرف در طول تاریخ ما داشتهباشد. وقتی مسافر دل به جادهای زمینی میسپارد تا به اقلیمی دیگر و مردمانی دیگر برسد، به آرامی در مکان جلو میرود. قریه به قریه با مردمانی نو و شیوههای زندگی متفاوت آشنا میشود و اندکاندک در سایه معاشرت با دیگری پخته میشود و وجودش را در برابر ناشناختهها میگشاید.مطابق روایت شروین وکیلی" در راه زمینی ارتباط انسان با انسان حرف اول را میزند و عقلانیت ارتباطی مورد نیاز است، در حالیکه پیمودن دریاها امری فنی از جنس رویارویی انسان با عناصر طبیعی است و ابزارمندانه میتوان مدیریتش کرد."[2]بنابراین در سفرهای زمینی، اقلیم و آدمیان متفاوت از ما به تدریج درک و پذیرفته میشوند و به حسب گنجایش روانی و معنویمان، وجود ما را گسترده میسازند. انسانهای آرمانی نیز در پیوند با سفر زمینی تکامل مییابند. از خضر تا رستم، از شمس تبریزی تا سعدی، انسان آرمانی در جریان سفر رشد میکند. " دریانوردان در راه آبی با تنهایی و انزوایی طولانی و بعد برخوردی زودگذر و مقطعی با بیگانگان دست به گریبانند. به همین خاطر آن پیوستار آشنایی و خوگیری به محیطهای تازه که در راه زمینی ممکن میشود و بر تجربه زیسته مسافر رسوب میکند و "من" او را غنی میکند، در سفرهای دریایی با این عمق و شدت، دست نمیدهد."[3]گستردهشدن ایرانزمین در خاک و پراکندگی جمعیت در سرزمینهای کمآب، موجب شده در میان آبادیها تردد کردن در حافظه تاریخی ما ردی ژرف برجا گذاشته باشد. "راه در ایران به مفهوم انسان آرمانی پیوند خوردهاست. تنها در تمدن ایرانی است که انسان آرمانی براساس جهاندیدهبودنش تعریف میشود. یعنی "من"ای آگاه بر ماهیت رنگارنگ هستی. آگاهیای که به شکل سنتی و مرسوم تنها با سفر کردن و پیمودن راه ممکن میشود."
گرچه با ماشین سفر کردن، ما را از آهستگی و غنای حکمتهایی که در "رفتن" بدست میآید، محروم میسازد، اما همچنان جابهجایی در مکان، فرصتی است برای جابهجایی در مفاهیم و داستانها. تونل ورسک سرآغاز حکایت پیچدرپیچ رفتن در مه است. اگر هوا در حدی صاف باشد، که بتوانم پل را کامل ببینم، تمام اجزای پراکنده وجودم جمع میشود بر ستایش از آدمیزادی که بر درهها پل میزند... برتقدیر از همت بلند مردمانی که امری دور از ذهن مثل ساختن پل بر ارتفاع صدوده متری بر فراز دره را به امری عینی و در دسترس بدل کردهاند. سازههای بزرگ و شاهکارهای معماری و هنر، مرا به یکی از عمیقترین مدارج شکر میرساند: قدردانی از گونه بشر ! خضوع در برابر همه آنهایی که زندگی بشر را قدمبهقدم پیش و پیشتر بردهاند. حسی که به هنگام تماشای قطاری سوتزنان در حال گذر ازاز روی پل ورسک در هوای بارانی سبک به من دست میدهد، ترکیبی از شادی خنک و آرامشی عمیق است. انگار ترکیب طبیعت و علم و فناوری و سفر و سرنشین قطاری که سودای رفتن از جایی صعبالعبور را دارد،در کنار پیشبینیناپذیری هوا که یادآورسرشت ناپایدار جهان است، همه قطعات زندگی را کنار هم میچیند و تصویر کاملی از هستی به ما میدهد: سختی، دره، مهگرفتگی،پل، راه، مرکب، اعتماد بر اختیار و قدرت آدمیزاد و فروتنی در برابر جبر و بیثباتی جهان. در نهایت صدای بلند سوت عبور...که این نیز میگذرد! سوت قطار در انتهای پل ،ترجمان این حکمت است که در نهایت زندگی جایی ورای ترسها، خستگیها و نومیدیهای ما جریان مییابد:"زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد!" هنوز سعادت آن را نداشتهام که هیجان عبور بر فراز دره ورسک را به عنوان یک سرنشین قطار لمس کنم، اما میتوانم تصور کنم پیچیدن در میان جنگلهای هزاررنگ عباسآباد، درست پس از عبور از یکی از پلهای رکوردار جهان چه احساس امنیتی به آدمی میبخشد.
تونل ورسک، ابتدای فصلی دیگر از جاده است. از تونل که بیرون میآییم، خود را در میان گردنه صعبالعبور گدوک مییابیم. ارتفاعاتی برفگیر و سرد که معمولا غرق در مه است. رانندگان ناچارند با قدرت دیدی کمتر از پنج متر برانند. گاه حتی خط کنار جاده هم محو میشود، راننده هیچ نشانی در دست ندارد که بداند باید فرمان را به چپ براند یا به راست، در عین حال نمیتواند از رفتن بازایستد. هرگونه کاهش سرعت هم ممکن است حادثهای بیافریند.مه بر شیشه ماشین هجوم میآورد. چراغ ماشینهای جلوتر محو میشوند. دایره محسوسات و مدرکات ما محدود میشود به فضای درونی ماشین و واژههایی که میان ما جاری میشود و صدای موسیقی که تا حد ممکن کم میشود تا سکوت بیشتر، تمرکز راننده را بالا ببرد. اگر بخواهیم در آن لحظات واقعبین باشیم، هیچ معلوم نیست ماشین سر پیچ بعدی درست میپیچد یا نه. تجربه راندن در مه گدوک، بیش از هر چیز یک تجربه وجودی است. ابهام در موقعیت، ابهام در تصمیمگیری، ابهام در اکنون و ابهام در آینده. وقتی در مه گدوک پیش میرویم، انگار در حال تماشای پیشپرده حضورمان در گیتی هستیم. نمیدانیم کجای راه قرار گرفتهایم، نمیدانیم چه کسانی در این تجربه و در این جاده با ما همراهند، جز همان دوسه نفری که در مرکبمان حاضرند، نمیدانیم باید به چپ برانیم یا به راست، اما میدانیم که نمیتوانیم از رفتن پا برداریم، چراکه فرجام هر درنگی، میتواند به زنجیرهای از فاجعه بینجامد.باید پیش برویم گرچه هیچ نشانهای نمیتواند اطمینانی درباره حتی چند لحظه بعد به ما ببخشد. بدین معنا ما برای پیشرفتن در زندگی ناچاریم به چیزی اعتماد کنیم. به یک نیروی برتر یا شاید به بزرگی جهان، تو بگو حتی به زنجیرهای از تصادفات. به چیزی پختهتر از خدای ادیان که صدای دعاهای ما را میشنود و از ما پشتیبانی میکند. سمانه موقع خداحافظی پای تلفن میگفت:" به دستان زندگی میسپارمت". انگار پیشفرض او این بود که زندگی چیزی است که به آن اعتماد میتوان کرد. توکل به زندگی، نه توکل به پروردگار به مثابه دیگری و نه توکل به قدرت خود. دلگرم شدن به اصل وجود که مهآلود است، اما ما با مهآلودگیاش غریبه نیستیم. نمیدانم چقدر نزدیک است به ضرورت اسپینوزایی یا آنچه عرفا درباب وحدت وجود میگفتند....نمیدانم...واقعا نمیدانم نامش چیست و ذیل کدام طبقهبندی فلسفی یا عرفانی میتوان گنجاندش یا نمیتوان...اما حالا و در آستانه چهل سالگی دریافتهام که زندگی چیزی است که بر آن تکیه میتوان کرد. جهان چیزی است که به آن اعتماد میتوان کرد و وجود، چیزی است بینیاز از توضیح و بینیاز از غایت. وقتی مه و تاریکی وابهام در گردنه گدوک بر ماشین( این جهان کوچکی که به گونهای گذرا ما را از جهان بزرگتر محافظت میکند)، یورش میآورد و ما نمیدانیم به کجا میرویم و جلوتر چهچیزی منتظر ماست، اما میدانیم یگانه راه رهایی، رفتن است، درست در همان لحظات مکاشفه در مییابم که میشود خود را به دستان زندگی سپرد، بیآنکه رنج سرخوردگی ناشی از خوشبینی خام نسبت به جهان را به جان خرید.
سپردن خود به زندگی و پیشرفتن ، جایی میان ایمان و "نقطه مقابل ایمان" قرار دارد. مینویسم "مخالف ایمان" زیرا برای این وضعیت واژهای نمیشناسم. شاید از آنرو که فرزندان آدم همواره با درجاتی از ایمان زندگی کردهاند و بیایمانی خالص در تجربه آدمیزاد نیامدهاست. شاید هم نه...رانندهای که در مه میراند،بیش از هرچیز دیگری به شکی خنک و خوشایند ایمان دارد. حافظ سرودهاست: فیالجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کاین کارخانهای است که تغییر میکنند." یا "مجو درستی عهد از جهان سستنهاد کاین عجوزه عروس هزارداماد است"، اما آیا برای اعتماد به جهان راهی در میانه نیست؟ آیا میشود جایی میان خوشبینی و بدبینی به جهان، خیمه زد؟ آیا میتوان با بیثباتی دهر آشتی اجمالی کرد و بیتوقع وفاداری انحصاری از این عروسهزارداماد،همچنان خود را به دستان زندگی سپرد؟ به گمانم پاسخ این پرسش دستکم در لحظات خاص و در موقعیتهای ویژهای، "آری" است.
از هزاران فرسنگ دورتر از ورسک، چشمهایم را میبندم و خود را در یک ظهر مهآلود و سرد در گدوک تصور میکنم و درمییابم درست در همین آنات ترکیب ابهام و زیبایی است که خودم را در پیوست با جهان درک میکنم. جهان در هیات مهی سنگین بر من هجوم میآورد اما در اوج ناشناختگی، بیگانه در نمییابمش...میتوانم به رشته نازک ارتباطی میانمان دل دهم و خودم را بسپارم به هستی و پیش بروم سرشار از شک و شکیبایی.
گدوک مرز میان تهران و مازندران است. قبلا انتهای مازندران بوده و حالا گویا شده ابتدای تهران. خلاصه گدوک مرزی است انتزاعی میان نامها و البته برای من مرزی است باریک میان قبض و بسط، تعلیق و ثبات... و ابهام و شفافیت.
به آخرین خم جاده که میرسیم، هستی گشوده میشود، بزرگ و یکپارچه امن. به محض گذر از آخرین پیچ، هوا بهناگهان آفتابی و صاف میشود. آسمان گسترده بر سر دشت، شفاف است و بیذرهای ابهام. قدرت بینایی حالا دیگر کران تا کران است. ما بر فراز زمینهای کشاورزی گسترده میرانیم. وضعیتی که در آن هستیم، هیچ شباهتی با موقعیت چندثانیه پیش ندارد. از قبض گذشتیم و بسط را تماشا میکنیم، بیآنکه بر ثبات دهر و تمام وضعیتهایی که میزاید، فریفته شویم. هربار در عبور از قبض گدوک به بسط دشت فیروزکوه رسیدم، دلم خواسته از حال و هوای این عبور، این تضاد جغرافیایی که به تضاد احساسات منتهی میشود،عکسی بردارم و چه خیال خامی...به تصویر کشیدهنمیشود، نه قبض به تنهایی در قاب تصویر مینشیند و نه بسط، چه برسد به اینکه تلاش کنی ترکیب این دو یا به عبارتی دیگر، "وجود" را در یک قاب بگنجانی. تجربه عبور از مه به آفتاب، تدریجی نیست، یکباره است و این بر شکوه آگاهی موقعیتی میافزاید.این تغییر اقلیمهای ناگهانی در ایرانزمین غریب نیست. بخشی از حکمتی که در این خاک پا گرفته، ناشی از تعامل ساکنانش با همین تکثر آب وهوایی است. اینکه بارها از مهی سنگین گذر کنی و بدانی بهفاصله یک خم دیگر، زمین فراخ میشود و آسمان امن، این گستردگی اقلیم، در ساکنان مسافرش درونی شده و به ایشان آموخته همچنان که با آب و هواهای متضاد میشود آشتی کرد، با " موج لشگرهای احوال" هم میشود کنار آمد و همچنان که نه مه گدوک پایدار است و نه آفتاب فیروزکوه، "دل مومن هم ساعتی هفتاد بار بگردد!"
من جاده گدوک را در احوالات متفاوتی پیمودهام؛ شاد، اندوهگین، نومید، خسته ، ملول، منتظر، امیدوار، هیجانزده، راضی و ناراضی....اما هربار از این دالان شگفتانگیز زمینی عبور کردهام، خود را در زمان دیگری یافتهام. گردنه گدوک "گرداننده احوال" است....هربار و در هر حالی از این گردنه گذشتهام، ناگهان و ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردهام:
" فان مع العسر یسری....ان مع العسر یسری" هربار که آخرین گردنه گدوک را پشتسر گذاشتم، گشایش بر تن و جانم فرود آمد. در جغرافیای "ان مع العسر یسری"، یادم میآید که ایمان یعنی همان وضعیت فراگیر طیفی که متضاد ندارد، یعنی صبر؛ و صبر یعنی دانستن هزار باره این نکته که کار ما با جهان و کار جهان با ما بهپایان نرسیدهاست و...کسی چه میداند...مسافر گدوک میتواند بگوید چه بسا هیچوقت به پایان نرسد،حتی در هنگامه واپسین. در آخرین خم گردنه برفگیر و سرد و اسرارآمیز گدوک، صدایی در گوشم زمزمه میکند: خودت را به دستان زندگی بسپار...نه برای آنکه لابهلای انگشتانش اعجازها دارد و نه برای آنکه با ثبات و امنیت نگاهت میدارد...بلکه از آن رو که در انبوه تصادفات و آشوبها و تنشهایش، دایره احتمالات همواره گشوده است و بخشنده...برای آنکه چنان بیکران است که هرگونه مقاومتی در برابرش بیمعناست..بزرگیاش کافی است برای اینکه به او ایمان بیاوری....یا نه...برای آنکه ایمان ناگزیر در ناخودآگاه به او را به ساحت خودآگاه فرابخوانی!برای آنکه انکار پیوستگی با او، حتی ممکن نیست!
از آخرین گرفتگی آخرین گردنه گدوک که رد میشوم، برای لحظاتی میتوانم بلندبلند بخوانم:
"من که صلحم دائما با این پدر
این جهان چون جنت استم در نظر"[4]....
دستکم برای لحظاتی میتوانم دریابم صلح با بلندوپست این جهان چه طعم دلپذیری دارد....
[1] _سوره شرح،قرآن کریم
[2] - ایران تمدن راهها، شروین وکیلی، صفحه 367
[3] _همان
[4] _دفتر چهارم،مثنوی معنوی، مولانا
مطلبی دیگر از این انتشارات
تصادف
مطلبی دیگر از این انتشارات
علاقه به نوشتن داستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
هی خدا، "چرا من؟" - سؤالی که هیچوقت نباید بپرسی