روزی...

به نشانه ی اعتراض

عصیان گرانه سکوت میکنم، برای تو که مترجم سکوتی نیازی بگفتن نیست.

کاش ثانیه ها را ، زمان را، به فروش میگذاشتی،

آن وقت میدیدی که در این مزرعه ی کودکان سالخورده، چه خریدارانی دارد.

هرگز هرگز، این پایان از آن من نیست.

روزی بپا خواهم خواست.

من پرواز را آموختم

باور کنی یا نه،

به بهای سنگین هم آموختم،

قلبم را دادم، مغزم را دادم، چشمانم راهم دادم

ولی آموختم،

هرچند برای ساکن شهر شب زده ها،

پرواز محکوم به شکست است

ولی من باور دارم آخر خوش قصه هارا

پس هرگز هرگز این پایان از آن من نیست.