روز ۴


گالیلو گالیله
گالیلو گالیله


پرده اول

چشمانمان را با خبرهای بالگرد نابود شده باز کردیم. کشورهای دوست و دشمن بهمان تسلیت گفتند. خیابان پر شد از پرچم‌های سیاه و عکس مردهای ریشویِ پیچیده در پارچه سیاه. مردم اما ککشان هم نگزید انگار! «آنقدر عزا بر سرشان ریخته‌اند که فرصتِ زاری ندارند».

نشستم توی تاکسی. آقای راننده با یک نفر آن‌ور خط از قیمت دلار می‌گوید: «من بهت می‌گم ۳۰۰ تا رو زیر قیمت بخر. حاجی اینجور که بوش میاد جنگ می‌شه». آن‌ور خطی انگار می‌خواهد آرامش کند و شاید می‌گوید «اینطور نیست. جنگ کجا بود برادر من» که مرد گُر می‌گیرد و داد می‌زند «این ۲ سال هر چی گفتی، نشد. با طناب تو، تو چاه نمی‌رم دیگه. بخر اون ۳۰۰تا رو می‌گم. پولشو تا فردا برات می‌ریزم» و گوشی را بی‌خداحافظی قطع می‌کند. دارم فکر می‌کنم کجای طالعمان نوشته «خاورمیانه»، بلکه بتوانم آن تکه را قلفتی بکنم و بیندازم جلوی گرگ.

پرده دوم

روی صفحه گوشی‌ام بزرگ نوشته‌ام «دندانپزشک» که فراموش نکنم امروز باید سرِ وقت برسم و ویزیت شوم. اما قبلش شاید دِلی‌دِلی کنان قدمی بزنم، خریدی کنم، هوایی بخورم، حتی شاید دوستی را ببینم...اما باید سر وقت به دکتر برسم. اصلاً هم نترسیده‌ام. توسو هم خودتانید.

پرده سوم

تا خانه شلنگ تخته می‌اندازم. گشاد گشاد راه می‌روم و زیر لب «سندی» می‌خوانم. آقای دکتر گفت که دندان‌هایم از دندان‌های خودش هم سالم‌تر است. کلید می‌اندازم و یک راست می‌روم سراغ مکان محبوبم: تختخواب. خوابم می‌برد. چه خواب شیرینی. پُر از دندان‌های سالم و سفیدی که با ریتم «اِمشو شوشه» بندری می‌رقصند. نیمه شب با فکر فردا از خواب می‌پرم. فردا روز موعود است...از آن روزها که باید سیاهه عملکرد را با دست چپ تقدیم کنیم و نامه اعمال را با دست راست تحویل بگیریم.

مربی گفته برای آنکه دیوانه‌وار دوست دارید ببینیدش، بنویسید و من سرم پر شده از مردهای زشت و زیبای زندگی‌ام. ۳ روز است همه‌اشان در سرم شور کرده‌اند که «کی از همه خوشگلتره؟» و با کلی زد و خورد، هنوز هم به نتیجه نرسیده‌اند.

اما کور خوانده‌اند. من هیچ کدامشان را نمی‌خواهم ببینم. در عوض دلم پر می‌زند که آن پیرمرد مو سفید و ریش بلند را زیارت کنم. دستانش را بگیرم و بگویم بودنت دنیای همه ما را زیباتر کرد. بگویم چقدر خوشحالم که زیاد درباره‌اش می‌دانم. در چشمانش زل بزنم و تشکر کنم و...

می‌بینم چشمانتان گرد شده. دارید به بغل‌دستیتان سُقُلمه می‌زنید که «ببین چی نوشته! چه کسی رو می‌گه؟ تو می‌شناسی‌اش؟» و بعد حدس‌های بی‌ربط و با ربطتان را پشت هم قطار می‌کنید و خاله زنک/عمو مردک بازی را به اوج می‌رسانید. خیلی دوست دارم در این خماری رهایتان کنم تا اصغر فرهادی طور در زمان جلو بروید، اما چون دلم اندازه دل گنجشک است و از طرفی هم حوصله شر و شیطانی را ندارم، بهتان می‌گویم. راستش من دیوانه‌وار دوست دارم یکی از دیوانه‌های نامی جهان را ببینم: گالیلو گالیله. حالا بروید با خیال راحت به ادامه کارهایتان برسید. فردا اگر زنده ماندم، باز هم برایتان می‌نویسم.