ساعت هفت صبح

لرزش

تقریبا دور و بر ساعت هفت بود.بلند شدم و دیدم همه خوابن.رفتم و یه آبی به سر و صورتم زدم.تا برگشتم هنوز هم هیچکس بیدار نشده بود.رفتم سر جام و همینجور سه دقیقه به ساعت اتاق که یک گوشه اتاق بود خیره شدم.بعدش نفهمیدم چجور ولی یهویی دکوری کنار ساعت افتاد روی زمین...

من این دکوری رو دیروز از یکی که میگفت این دکوری گلیم بافی شده برای روز صنایع دستیه گرفتم. ما تازه به اون خونه نقل مکان کرده بودیم و خیلی وسیله تو اتاقم نداشتم پس این هدیه رو با کمال میل قبول کردم بعد اونو آوردم خونه و آویزونش کردم به دیوار و کنار ساعت دیواریم...

برام عجیب بود شاید با یک پس لرزه کوچیک افتاده بود شایدم یکی داشت باهام شوخی میکرد و میزد به دیوار ولی موضوع این بود که مطمعنم این صحنه رو حداقل تو عمرم یک بار دیده بودم ثانیه های افتادن تا برخورد اون به زمین مثل یک عمر میگذشت هر یک ثانیه مانند یک سال میگذشت ولی هیچی از بعد اون اتفاق یادم نمیاد وقتی داشت به زمین میخورد یک حس عجیبی داشتم انگار یک چیزی از درونم داشت فریاد میزد ولی وقتی خورد با یک اتفاق در یک لحظه کل ترسم ریخت...

اون فقط یک خواب بود.ساعت شش و پنجاه دقیقه بود و نه پسر داییم و نه دختر خالم هنوز بیدار نشده بودند یه چند لحظه داشتم تو ذهنم با خودم کلنجار میرفتم بلاخره بلند شدم و دوباره رفتم و دست و صورتم رو شستم وقتی داشتم آب رو به دستم میزدم یک لحظه روحم از بدنم انگار جدا شد ...

شروع تکرار های پر اتفاق

چی؟چرا دستای من خیسن؟من مطمعنم که زیر آب نگرفته بودمشون ولی به هر حال دوباره دستم رو شستم و رفتم سر تو اتاق داشتم جامو جمع میکردم که یکهو نگاهم به ساعت و دکوری کنارش خورد ساعت هفت بود همینجور که داشتم نگاه میکردم به یکهو یک اتفاقی افتاد مادرم از پشت به آرومی جوری که بچه ها بیدار نشن گفت :«سلام،صبح بخیر ساعت چند بلند شدی؟»

خیالم راحت شد جوابش رو دادم و داشتم جامو برمیداشتم که برم سمت حال و جامو بزارم سر جاش که یکهو همون حالی رو پیدا کردم که زمانی که دکوری داشت به زمین میخورد به سرعت به ساعت نگاه کردم.آخه چجوری بچه ها که خوابن منم هیچ لرزشی رو که حس نکردم اما چجوری؟...

باز هم دکوری داشت می افتاد و ثانیه ها داشتن مثل ساعت میگذشتن و زمانی که اون به زمین خورد در یک لحظه بود که ترسم چند برابر شد سر جام بودم اما من که جامو جمع کرده بودم به سرعت نگاهمو به ساعت انداختم دکوری سر جاش بود اما یک مشکلی بود درست مثل دفعه قبل ساعت شش و پنجاه دقیقه بود آخه چجوری؟من خیلی ویدیو های ترسناک میبینم و میدونم به این میگن تکرار دقایق یا لوپ.ایندفه آماده تر بودم و سریع درو بستم ومنتظر موندم تا دکوری بی افته و بگیرمش ولی یکهو یک اتفاقی افتاد که فهمیدم این فقط یک لوپ ساده نیست.دختر خالم مهنا یک هو بلند شد و گفت:«سلام خوبی؟مامان بابات کجان؟»از ترس خشکم زده بود اون هیچی نگفت و به آرومی رفت سمت بیرون و داشت از اتاق خارج میشد گفت:«برگشتم برو دست و صورتت رو بشور».خب خدارو شکر رفت یک لحظه به خودم اومدم و سریع نگاهمو به ساعت انداختم ساعت شش و پنجاه و نه دقیقه بود. اوه خطر از بیخ گوشم گذشت ثانیه ها داشتن میگذشتن و احتمال رخ دادن هر اتفاقی رو داده بودم حتی اینکه دکوری زود تر از زمان موعود بی افته.ساعت هفت شد و دوباره همون حال قبلی اما برام قابل تحمل تر شده بود و دوباره دکوری افتاد سریع رفتم و گرفتمش برای چند لحظه همچی آروم بود تا اینکه با یک صدای بلند یکهو روز دوباره از اول شروع شد...

دوباره تکرار روز. دیگه تقریبا برام عادی شده بود.ایندفعه قبول کردم که این کار من به تنهایی نیست سریع رفتم بچه هارو بلند کردم و داستان رو براشون توضیح دادم.خب مسلما انتظار نداشتم حرفمو باور کنن و سریعا پسر خالم محمد گفت:«کمتر فیلم ببین»بعدش به سرعت مهنا گفت:«حتما داشتی تا صبح فیلم ترسناک میدیدی؟»منم یک آهی کشیدم و یک نگاهی انداختم به ساعت دوباره ساعت شش و پنجاه و نه بود همینجور که بچه ها داشتن میرفتن بخوابن یکهو دکوری افتاد و روز دوباره تکرار شد با یک فرق که خیلی منو خیلی متعجب کرد...

اتفاق خوشحال کننده

بچه ها هم همراه من بلند شده بودن!دوتاییشون داشتن نفس نفس میزدن و گفتن:«این دیگه چی بود؟»منم متعجب گفتم:«چی!؟»گفتن:«بعد حرفت ما رفتیم بخوابیم اما یکهو یک احساس عجیبی پیدا کردیم انگار یکی محکم مشت زده باشه تو دلمون»میگفتن ضعفمون زده بود بعدش گفتم:«حالا حرف منو باور کردین؟»و بعدش سریعا هرچی در مورد این لوپ میدونستم بهشون گفتم.

مهنا سریع خودشو جمع کرد و سعی کید با موقعیت کنار بیاد و جوری که انگار داشت به زور حرف میزد گفت:«زمانی که تواونو گرفتی دستت احساس خاصی بهت دست داد؟»منم گفتم:«احساس میکردم یک چیز وارد بدنم شده تکون خوردنشو تو بدم حس میکردم»گفت مهنا رفت دکوری رو برداشت و محکم زدش زمین منو محمد به شدت شکه شدیم و اتفاقی افتاد که هیچکدوم انتضارشو نداشتیم...

روز از اول شروع نشده؟یعنی با افتادن دکوری روی زمین اتفاق نمی افته؟مهنا بعد شروع کرد به گفتن:«مرکز این لوپ این دکوری نیست اما یکی از عامل های لوپ مطمئنا این دکوریه»محمد یک چند لحظه ای با خودش فکر کرد و بعد...

محکم مشت زد به شیشه ساعت زود رفتیم گرفتیمش بعد مهنا گفت:«چیکار کردی احمق،چی پیش خودت فکر کردی؟»ابا لحن بسیار عادی گفت:«اگه از دکوری نیست،پس از ساعته»بعد مهنا با یک صورت بسیار عصبی رفت سمت بیرون از اتاق یک نگاهی به ساعت انداختم،عقربه هاش خورد شده بودن خورده شیشه کل زمین رو اشغال کرده بود.بعد مهنا همراه گوشیش اومد و گفت:«ساعت شش و پنجاه و هفته»منو و محمد همینطور بهش خیره بودیم.بعد ادامه داد:«از این به بعد این ساعتمونه»بعدش محمد یک آهی کشید و گفت:«اون لوپ دیگه تموم شد...»مهنا حرفش تموم نشده بود با یک لحن عصبی گفت:«دانیال دفعه اولی که بیدار شد مادرش خواب بود دفعه دوم بیدار شد مادرش بیدار شده بود و از دفعات بعد هم تند و تند اتفاقات عجیبی افتادن،این فقط یک لوپ نیست این یک مشکل خیلی بزرگ تر از لوپه»محمد گفت:«خب این چه ربطی به این داره که من لوپو تموم کردم؟»مهنا این دفعه با لحن آروم تری ادامه داد:«الان که رفتم گوشیمو بردارم مادر دانیال تو آشپز خونه بود»محمد گفت:«خب این چه ربطی داره؟»مهنا یک آه کوتاهی کشید و گفت:«یعنی تغییری که لوپ ایجاد کرده هنوز وجود داره»محمد گفت که:«شاید تغییر لوپ تو دنیای واقعی هم اثر گذاشته»مهنا ادامه داد:«زمانی که رفتم دست و صورتم رو بشورم فرداش یا بهتره بگم دفعه بعدی که بلند شدم دستام خیس نبودن اما زمانی که دانیال رفت دستاش رو بشوره دفعه بعدش دستاش خیس بود این یعنی تغییرات فقط روی کسانی اثر میگذاره که متوجهش کنن»بعد چند لحظه با یه لحن بلندی سریع گفتم:«ساعَ...

حرفم که تموم نشده بود روز جدید شروع شد ایندفعه اصلا متوجه اون حسه نشدم همراه من بچه ها هم بیدار شدن محمد گفت:«بچه ها ساعت!»همه نگاه کردن و واقعا برای همه ترسناک بود ساعت به همون شکل مونده بود ولی عقربه ها به شکل ترسناکی انگار داشتند جون میدادند عقربه ها جلو میرفتند اما چون به لبه صفحه میخوردند برمیگشتن سر جاشون.مهنا این سکوت آغشته شده به تیک و تاک ساعت که داشت زهره هممونو میترکوند گفت:«الان چیزای زیادی از این لوپ میدونیم و تقریبا شیوه کارکردشو بلدیم اما از الان باید سعی کنیم که بتونیم این لوپو از بین ببریم»من ادامه دادم که:«الان تنها چیزی که درمورد خود لوپ میدونیم اینه که این دکوری یکی از عامل های لوپه و هنوز اینو نمیدونیم که لوپ چه تغیراتی رو روی خودش انجام میده»محمد گفت:«منظورت چیه؟»مهنا حرف منو تکمیل کرد و گفت:«تا الان این لوپ فقط سه نوع تغییری رو به ما نشون داده یک تغییری که ما روی خودمون انجام میدیم دو تغییری که خودش تو روی خودش انجام میده و سه تغییری که ما روی دیگر اجسام انجام میدیم ولی ما تا حالا نتونستیم تغییری روی دکوری انجام بدیم و هرموقع که خواستیم یک تغییری که شاید یکم کمکمون میکرد رو روی دکوری انجام بدیم لوپ به یه شکلی با هامون در افتاد پس در نتیجه این دکوری هم یکی از عامل های لوپه و هم اینکه خودش راه رهایی از لوپه»بعد از گفتن این حرف همگی به همین شکل یک چند لحظه ای ساکت بودیم و داشتیم به یک راه حل فکر میکردیم بعدش مهنا یهویی بلند گفت:«بچه ها پنجره!»همگی نگاه کردیم و ....

آغاز عملیات جستجو

این یه نشونه از طرف لوپه!راهش همینه!راه رهایی از این لوپ این دکوریه!یک کلاغ سیاه رو به روی ما بود!و داشت به اونور نگاه میکرد چند لحظه که همینجور تو شک بودیم یکهو پسر خالم دوید سمتش که بگیرتش اما دقیقا بعد اینکه بهش رسید روز از اول شروع شد.همگی زود بلند شدیم جاهامونو جمع کردیم و کنار هم نشستیم مهنا گفت:«بچه ها من یک فکری دارم» منو محمد گفتیم:«چی؟»مهنا ادامه داد:«بیاین تقسیم کار کنیم محمد تو روی این پرنده تمرکز کن یک حسی بهم میگه قراره کمکمون کنه دانیال دیروز که پنجره رو دیدم به فکر یک چیزی افتادم ما تاحالا از خونه بیرون نرفتیم تو بهتر از همه ماها این محله رو میشناسی پس توهم از خونه برو بیرون و داخل محله دنبال راه حل باش منم اینجا میمونم و روی دکوری یکسری آزمایش انجام میدم»من و محمد گفتیم:«باش»داشتیم میرفتیم سراغ کارامون که مهنا گفت:«واسه گشتن کل محله چقدر زمان میخوای؟»منم گفتم که:«واسه گشتن کل محله یک تکرار کافیه اما برای گشتن کل سطح شهر پنج تکرار زمان لازم دارم»

بعد سه تایی تا پنج تکرار دیگه مشغول کارهامون شدیم و تا روز از اول شروع میشد بلافاصله میرفتیم سراغ کارامون.

زمان اعلام نتایج

زمانی که رسیدیم به تکرار ششمی همگی کنار هم نشستیم و اول از همه من تعریف کردم که چی تو سطح شهر دیدم،هیچکس تو سطح شهر با خبر نیست که داخل لوپه و این چیز عجیبیه چون همگی داخل لوپ بودن و بعضی ها حتی اون دکوری وصل کرده بودن به در خونشون بعد محمد از چیزایی که فهمیده بود گفت که:«این کلاغه بخشی از لوپ نیست چون مسلما اگه بود وقتی می گرفتمش باید یک چیزی مثل حسی که دانیال وقتی دکوری رو برای اولین بار گرفت میداشتم ولی یک چیز باحال در مورد لوپ فهمیدم»من و مهنا گفتیم:«چی؟»گفت که:«تو تکرار دوم باهاش دوست شدم و از اون تکرار به بعد زود تر میومد پیشم و تو تکرار های بعدی حرکت هایی که بهش یاد دادم یا اسمی که بهش دادم رو یادش مونده بود»مهنا بعدش با یه لحن عصبانی گفت:«من بهت گفتم که از اون کلاغ اطلاعات بکشی بیرون و تو رفتی باهاش بازی کردی؟»من سریعا قبل اینکه محمد حرف بزنه گفتم:«محمد!تو خواسته یا ناخواسته کمک خیلی مهمی بهمون کردی!»محمد گفت:«چی؟»منم بدو رفتم سمت گوشیم تا روشنش کردم گفتم:«تا دودقیقه دیگه میفهمی»بعدش مهنا شروع کرد به گفتن:«وقتی اونو بیرون خونه پرت کردم صبح سر جاش بود وقتی بریدمش صبحش درست شده بود!اما وقتی تو یک تکرار خیسش کردم ت. تکرار بعدی برنگشته بود سر جاش و تو یکی دیگه از تکرار ها بخشیش رو سوزوندم فرداش به حالت اصلی بر نگشته بود بعد از اینکه خیسش کردم و هنوز خیس بود و تو تکرار بعد پاک شد اما سوختگیش هنوز درست نشده بود اما وقتی روی پتوم تستش کردم خیسیش تا تکرار پنجم هنوز خیس بود و از این نتیج....»سریع پریدم تو حرفش و گفتم:«یعنی درست مثل من!درست مثل شخصی که از لوپ خبر داره!»مهنا ادامه داد که:«دانیال،تو سطح شهر چند تا دکوری دیدی؟وچیز عجیب یا مشکوکی ندیدی؟»گفتم که:«تو سطح شهر نزدیک دوازده تا دکوری دیدم که مسلما تعداد اصلیشون خیلی از این ها بیشتره پس باید یک راهی پیدا کنیم وارد خونه اونها بشیم ...»محمد پرید تو حرفم و گقت:«من بلدم در خانه هارو باز کنم و واردشون بشم»بعد ادامه دادم:«این حتما به دردمون میخوره و اینکه من یک چیز دیدم که هم خیلی مشکوکه و خیلی عجیب،همون مردی که این دکوری رو به من داد هر روز داخل شهر با چرخ در حال دور زدنه و عجیبیش اینه که وقتی لوپ تکرار میشه اون سر جاش میمونه انگار تغیرات لوپ روی اون متحمل نمیشه و اینکه همیشه نگاهش به جاهاییه که دکوری ها هستن»مهنا سریع پرسی:«متوجه شد داری نگاهش میکنی؟»گفتم:«نه!معلومه که نه!تو کل مسیر دنبال اون بودم و تقریبا جای هفتاد درصد دکوری هارو بلدم»محمد گفت:«تو یک روز دیگه بی افت دنبالش و جای بقیه دکوری هارو پیدا کن منو مهنا هم می افتیم دنبال اون دکوری ها و اینکه چرا همیشه اون مرد در حال چک کردنشونه»منم گفتم باش و از توی نگاه مهنا هم نمیشد ناراحتی ای رو حس کرد.

عملیات پاک سازی یک

روز که از اول شروع شد بچه ها کپ کردن ساعت دوازده و بیست و سه دقیقه شب بود و گوشی منم داشت زنگ میخورد وقتی ازم قضیه رو پرسیدن گفتم:«خواستم امتحان کنم که اگه تغییرات ثابت میمونه این کارم شدنیه که شدنی بود الان شش و نیم ساعت جلو تر افتادیم»توی همین تکرار جای همه دکوری هارو براشون یاد داشت کردم و تا سه تکرار دیگه به همین شکل دنبال دکوری هایی بودیم که نمیدونستیم حتی به کارمون میان یا نه منم تقریبا جای تمامی دکوری هارو یاد گرفتم اون پسره هر روز ساعت پنج بلند میشه تا قبل اون انگار خوابه و تا اون زمان که بیدار شه من به بچه ها کمک میکنم و مکان های جدید رو توی مسیر برای مهنا و محمد میفرستادم اون همیشه جواب منو با یک «.» میداد تا بهم بفهمونه پیاممو دیده و متوجهش شده.اما توی آخرای تکرار سوم اتفاقی افتاد که مارو ده ها پله از هدفمون دور کرد...

عملیات پاک سازی دو

داشتم مکان های جدید و آخرین مکان اون محله ای که توش بودم رو برای بچه ها میفرستادم که یکهو یک پیام از مادرم گرفتم که میگفت:«بلند شدم دیدم نیستین با بچه ها کجا رفتین؟»صداش تو اون سکوت صبح خیلی بلند بود و مطمئنم که متوجه من شد روز که تکرار شد موضوع رو با بچه ها در میون گذاشتم بچه ها هم خیلی نگران تر از من بودن و گفتن که ما تمامی اون مکان ها بجز مکان های جدیدی که فرستادی رو رفتیم و تمام دکوری هارو داریم ولی موضوع اینه که اگه پیدامون کنه هم تمامی دکوری هارو پیدا کرده هم دیگه کار ما کلا تمومه!من گفتم اگرم پیدا کرد ما دوباره هم میتونیم جاشونو پیدا و برشونداریم و مهنا گفت:«نمیشه چون ما میدونیم اون چرا هر صبح گشت میزنه تو شهر»گفتم:«چرا؟»مهنا گفت که:«چون که اون تمامی مردم شهر رو خواب و نگه میداره و به تمامی دکوری ها هم به صورت همزمان سر میزنه که اتفاقی براشون نیفتاده باشه و درست کارشونو بکنن»بعد ادامه دادم که:«شما میتونید نیم ساعته کار اون مکان هارو بکنین ولی هنوز یک محله ای هست که جای هیچ دکوری ازشو نمیدونم و باید کلشو بگردیم»محمد گفت که:«کدوم محله؟»گفتم:«برای ما آشنایست در اصل محله خودمونه»بعدش با یک حساب ساده فهمیدیم تا چهار ساعت و چهل دقیقه دیگه وقت داریم تا اون بیدار شه تا اون موقع باید همه رو جمع کنیم.یک هو مهمد گفت:«اتفاقا یوجی هم تا یک ساعت و نیم دیگه میاد!»منو مهنا از این حرفش کپ کردیم!من پرسیدم:«یوجی کیه؟»محمد گفت:«اسم پرنده هست دیگه»من با موضوع مشکلی نداشتم ولی مهنا انگار یکم عصبی بود.بعد اینکه مهنا تمام دکوی هارو شست و گذاشت تو کیفش،سریع کارمونو شروع کردیم و رفتیم سراغ مکان هایی که نرفتیم یعنی اواسط شهر اون خیلی کم به اظراف محله ما سر میزد که این یعنی خیلی دکوری اطراف محله ما نگذاشته بود ما به سرعت رفتیم سر اولین مکان، محمد از جیبش یک وسیله آورد بیرون که شبیه یک دسته کلید بزرگ بود سریع یک وسیله ای از اون بیرون کشید وارد سوراخ در کرد و با یکم تکون دادنش در به راحتی در عرض ده ثانیه وا کرد!برای مهنا که عادی بود ولی من خیلی کوپ کرده بودم!سریع همه پله هارو بالا میرفت و میرفت سمت خونه و اتاقی که دکوری داخلشه و دکوری رو برمیداشت بدو میومد میداد به مهنا تا از آب بتریش اونا رو خیس کنه.خیلی سریع بود تقریبا اون خونه پنج دقیقه وقتمونو برد و وقتی که برگشتیم دیدیم محمد داره همراه سه تا دکوری به سمت ما میاد!اون مکان ها تقریبا نیم ساعت وقتمونو بردن و بعدش سریعا با چرخ من برگشتیم به سمت محله خودمون.خوشبختانه خونه های محله ما اکثرا یا ساخته نشدن یا درحال ساختن و یا نوسازن به همین دلیل با شلوغی زیاد یا زیادی خونه ها وقتمون تلف نمی شد. تا رسیدیم محمد پیاده شد و سریعا کارش رو شروع کرد و مهنا هم پشت سرش میرفت تا مکان های بیشتری رو پوشش بدن اولای محل ما معمولا همه خونه ها تکمیله پس منم تصمیم گرفتم تا الان که بیکارم و سرعتمم به پای اونها تو جمع کردن دکوری ها نمیرسه پس برم محلو بگردم و خونه های مورد نظر رو براشون بفرستم تو هر کوچه که میرفتم سریع برسیش میکردم واطلاعات خونه هاشو براشون میفرستادم.

تمام نقشمون عوض شد!

داشتم وارد کوچه آخر میشدم که یکهو چیزی رو دیدم که هوش از سرم برد!اون مرده رو به روم بود!داشت تو تخم چشمام نگاه میکرد!سریعا از کوچه زدم بیرون به بچه ها زنگ زدم و گفتم که:«بچه ها اون مرده تو محلست من اونو میبیرم به سمت خارج شهر تو مسیرمم هرچی دیدم رو براتون میفرستم!»سعی میکردم از تو کوچه پس کوچه ها برم بچه ها مدام به گوشیم زنگ میزدن اما من فقط رکاب میزدم اون هم سوار یک چرخ قدیمی بود که مدلش از مدل من پایینتر بود اما بزرگتر بود به پشتم نگاه کردم دیدم که فاصله ی خوبی باهاش حفظ کردم پس هر موقع که خواستم میتونم قالش بزارم!با خیال راحت تر رکاب میزدم و هر کوچه ای که میدیدم واردش میشدم و به خوبی آنالیزش میکردم تقریبا همه خونه ها تموم شده بود یک نگاه به عقب انداختم و دیدم...

اون نیست!اون مرده نیست!سریع به عقب رفتم و دنبالش گشتم اما اون دیگه نبود تو هر کوچه ای میگشتم اون نبود!سریعا به بچه ها زنگ زدم خدارو شکر سریع جواب دادن و بهشون گفتن اون مرده رو گم کردم.خیلی ترسیدن و گفتن:«ما هواسمونو جمع میکنیم تو خیلی مراقب باش!»نمیدونم چرا ولی درونم ازاین اتفاق بشدت میترسیدم اما با خودم گفتم بچه ها که دونفرن منم که با چرخ سریع تر از اونم پس مشکلی نیست!پس بهتره از این فرصت استفاده کنم و کل محله رو بگردم تو همین لحظه بچه ها داشتم ذره به ذره خونه های محله رو میگشتن تقریبا سه ساعت گذشته بود و هنوز خبری از یوجی نبود برای هممون عجیب بود چونکه همه پرنده ها الان تقریبا دیگه بیدار شده بودن تو هوا داشتن پرواز میکردن بچه ها اون خونه ای که توش بودن رو تموم کردن تقبریبا بیشتره اون قسمت رو تموم کرده بودن بعد اونجا میومدن تو قسمتی که من الان بودم و دیگه همه دکوری ها جمع شده بودن دیگه این لوپو تموم میکردیم داشت از اون خونه میزدن بیرون که یهو من براشون یک پیان فرستادم و مختصات آخرین محله شهرم فرستادم بچه ها تعجب کردن!چون من تازه اون پیام رو فرستادم و الان داشت از توی خیابون صدای تلو تلو خوردن لاستیک های قدیمی چرخ میپیچید سکوت وحشتناکی بود که اونجا رو فرا گرفته بود بچه ها به دور برشون نگاه کردن اولش چیزی ندیدن بعد چیزی دیدن که مطمئنم قراره برای چند وقت کابوسشون باشه اون مرده با اون دوچرخه قدیمی پشت سرشون داشتن بهشون نزدیک میشدن ثانیه ها مثل برق ساعت ها میگذشتن و نفس اونها تو سینه شون حبس شده بود بچه ها حتی نمیتونستن تکون بخورن!اما یک چیزی اونها رو بیدار کرد!...

پایان لوپ.

یوجی رفته بود و نشسته بود روی شونه ی اون مرده!یوجی از اولشم دوست ما نبود فقط بپای ما بودش!بچه ها سریعا رفتن به سمت مخالف اون مرده معلوم بود که اون مرده بچه ها براش مهم نبودن چون خیلی راحت میتونست اونها رو بگیره اما داشت اونها رو برسی میکرد انگار دنبال دکوری ها بود اگر بچه ها رو میگرفت میتونست سریعا تمامی دکوری هارو داشته باشه عجیب بود اما انگار اون دکوری ها براش ارزش خاصی داشتن انگار از اینکه در اون میون یکی از دکوری ها آسیب ببینه میترسید بچه ها داشتن به سرعت از دستش فرار میکردن مهنا کیف رو داد دست محمد که سریع تر بتونه بدوه.منم که تازه آخرین کوچه رو تموم کرده بودم رفتم سمت گوشیم تا براشون اطلاعات خونه هارو ارسال کنم متوجه یک چیزی شدم و ...

بچه ها دیگه به آخر خیابان رسیده بودن اما اون مرده لحظه به لحظه داشت به بچه ها نزدیک میشد اما در لحظه ای که داشت دستش به مهنا می رسید در یک آن...

من سریع اومدم و کیف رو از دست مهنا گرفتم به بچه ها گفتم که سریع برن سمت اون قسمت و تمام دکوری هارو پیدا کنن صحنه خیلی ترسناکی بود بلاخره به جایی رسیدیم که کل تمام اون دفعه هایی که براش تلاش کرده بودیم بهش بستگی داشت سریعا به دور ترین مکان از بچه ها رفتم ولی همچنان اون مرده دنبال من بود انگار سریع تر از اون موقع شده بود داشت هر لحظه بهم نزدیک تر میشد نفسم تو سینم حبس شده بود حتی نمیدونستم چیکار کنم کجا برم در همون لحظه یک صدای دیلینگ همچی رو عوض کرد...

پیامی از طرف مهنا بود که میگفت سریع بیا سمت ما،منم بدون لحظه ای فکر کردن رفتم سمت بچه ها به بچه ها که نزدیک میشدم لحظه ها انگار مثل یک عمر میگذشتن اما از ته قلبم یک حس آزادی داشتم اما تا به خودم اومدم دیدم کنار بچه هام بلافاصله مهنا کیفو ازم گرفت یکی از دکوری هارو از توش برداشت و کیفو داد به من من تو تعجب بودم که یکهو یک بسته کبریتم داد دستمو گفت برو تو یک جایی دور از اون مرده یکی از اینهارو آتیش بزن و بعد بیا سمت ما همگی به یک سمت جداگانه ای رفتیم اون مرده با کمال تعجب رفت سمت محمد!منو مهنا هم سریع رفتیم به شمت مخالف اونها تا دور شدم سریعا یه تیکه پارچه برداشتم باهاش نمیه دکوری هارو خشک کردم و تا داشتم کبریت رو میکشیدم یک چیزی دیدم که واقعا ته وجودم ترس رو حس کردم اون مرده دقیقا رو بروم بود سریع سوار دوچرخه شدم و رفتم سمت خیابون بقلی که از اونور برم سمت محمد داشتم دور میزدم برم سمت محمد که مهنا رو دیدم بهش سریع اشاره کردم که خودشو قایم کنه و بعد سریع رفتم سمت جایی که محمد بود وقتی رسیدم چیزی دیدم که تا فرق سرم سوت کشید اون محمد بود اما،روی زمین افتاده بود داشت روی آسفالت غلت میزد،ترسناک بود،میشنیدم که یکی داره از عمق وجودم جیغ میزنه داد میزنه داره فریاد میکشه،اون محمد بود اما با پایی که شکسته برگشتم و اون مرده رو دیدم دیگه فرار مهم نبود تنها چیزی که مهم بود این بود که چجوری خودمو به اون مرده برسونم،خون جلوی چشمام رو گرفته بود میخواستم الان هر جور که شده بگیرمش و تک تک انگشتای دستشو بشکنم دستشو ببندم و همینجور که لوپ داره تکرار میشه وسط خیابون ولش کنم تا اونم حسی که در این لحظه داشتمو شاید یکم حس کنه اما در یک آن همچی عوض شد...

پایان شماره یک

تو اون لحظه فقط یک نگاه لازم بود که تمامی اون افکار از ذهنم بپره نگاهی به ساعت اون مرده ساعت هفت بود داشتم بیهوش میشدم یک لحظه به محمد نگاهی کردم هنوز درد میکشید اما خوشحال بود اما برای چی؟اون مرده داره میاد سمتمون و خدا میدونه چی تو سرشه اما محمد خوشحاله؟دیگه برام مهم نبود داشتم می افتادم زمین که یکهو یکی منو گرفت یک لحظه فکر کردم اون مردست اما تا خواستم دستمو تکون بدم چشمام واشد و دیدم اون مهنا بود! تعجب کردم اون مرده کجاست؟چرا روز از اول شروع نشد؟مهنا منو به خودش آورد:«دانیال!دانیال،تموم شد،نگاه کن تموم شد!ساعت هفت و یک دقیقست اما روز تکرار نشده!»مهنا داشت میخندید اما این آخرین چیزی بود که از این ماجرا یادمه الان سه سال از اون ماجرا میگذره و ما همیشه هواسمون جمعه و همیشه شش دنگ حواسمون هست که دوباره تو این تله نیوفتیم با اینکه من هر روز گیج تر از روز قبلم و حتی یک بار از مهنا پرسیدم و اون گفت زمانی که اون مرده داشت بهتون نزدیک میشد یکی از دکوری هارو سوزوندم و تا سرمو بردم بالا دیدم اون مرده رفته.برام عجیب بود که از کجا اینو میدونسته.بعد اینهمه وقت بچه ها انگار به کل فراموش کردن!نمیدونم چرا و چطور اما انگار یک بخشی از وجودم هنوز تو لوپه و داره منو فرا میخونه!

پایان شماره دو

تو اون لحظه فقط یک نگاه لازم بود که تمامی اون افکار از ذهنم بپره نگاهی به ساعت اون مرده ساعت هفت بود داشتم بیهوش میشدم خواستم به محمد نگاهی بندازم ولی...

محمد اونجا نبود!برگشتم،حتی اون مرده هم نبود!نه مهنا نه هیچکس تک تک لحظات منتظر بودم،منتظر بودم که یکی بیدارم کنه از این کابوس سه ساله،درسته من الان سه ساله که تو این دنیا تنهام و حتی نمیدونم چجوری لوپ تموم شده بود هنوزم منتظر یک کمکم درسته لوپ تموم شده اما انگار منم همراه لوپ تموم شدم نمیدونم چرا ولی...

الان هر وقت بخوام یاد بچه هارو بکنم چهره هاشون یادم نمیاد!

محمد علی ستاری