سمفونی مردگان (عباس معروفی) | نقد و درآمدی بر شاهکاری ایرانی + بریده‌هایی از کتاب

پیش از آنکه هر نقد و یا درآمدی بر سمفونی مردگان بنویسم باید بگویم این اثر شاید بتواند بیش از هر اثر خارجی دیگری بر مخاطب ایرانی‌اش اثر گذار باشد. سمفونی مردگان مخلوقی شاهکار از عباس معروفی است.

سمفونی مردگان، معجونی از سیاست، فلسفه، هنر، شعر و عشق هست. کتابی جدی که در عین جدی بودن دارای طنز سیاه نیز هست. همان چیزی که این نوشته‌ی روایتگر کلاسیک را به پست مدرنیسم نزدیک میکند. با این کتاب هم میخندید و هم گریه میکنید. هم اضطراب میکشید و هم آرامش دارید. همه چیز در آن با شما همراه هست و شما هم همراه همه چیز آن هستید. حتا شاید بخش‌هایی از این رمان، داستان زندگی شما باشد.

هر چیزی از دهه‌های گذشته جامعه ایرانی در کتاب نقش بسته است و مخاطب ایرانی به شدت با داستان همراه میشود. پل زدن بین روایت‌های مختلف آنقدر هنرمندانه هست که ذهن را بدون دردسر میتوان از یک روایت به روایتی دیگر انتقال داد (مثلا از سرخی خون به سرخی کیفی که مادر خریده).

اصطلاحات این کتاب، دقیقا از دل مردم عادی بیرون آمده و حتا در گفتارها قسمت هایی کمی از کتاب به صورت ترکی نوشته شده است و حتا اصلاحات بازاری ها آنقدر دقیق نوشته شده که همان حس در بازار بودن را به مخاطب القا کند.

سمفونی مردگان با همه این تعاریف، جدال بین سنت و مدرنیته هست. جدالی که شاید بتوان گفت در زمان رضاشاه قسمتی از این انتقال تاریخی رخ داد. خانواده موجود در این رمان را میتوان با مجازی جز از کل به یک جامعه ای که نسل جوان آن در راه رسیدن به معیارهای مدرنیته باید با یک نسل عقب مانده‌ای بجنگد که از قضا آن نسل پدرانشان هست.

شاید وقتی که به شروع به خواندن کتاب کنید کمی اذیت شوید چون این کتاب دارای یک راوی نیست و همین ویژگی این کتاب است که چنان که همزمان با معیارهای رمانهای روز و یا شاید بتوان گفت پست مدرنیسم پیش میرود اما داستانی کلاسیک و ایرانی از قلب جامعه را تعریف میکند. همین چند راوی بودن است که اتفاقا مخاطب را غرق در داستان‌ها میکند تا جایی که بتوان مرز بین توهم، خاطرات و واقعیت را مشخص کرد.

فراز و فرودهای داستان گونه این رمان به قدری ماهرانه هست که هیچ وقت از خواندن آن خسته نمیشود. نویسنده از ابتدا میدانسته چه میخواهد بنویسید و همین باعث میشود که جای جای این اثر باهم در ارتباط باشند و در تعارض یک دیگر نباشند.

در بخشهای عاشقانه این کتاب، عباس معروفی، به جد شاعری کرده و آنچنان توصیفات زیبایی از عشق ارائه کرده که شاید فقط در اشعار باید دنبال آن باشیم. نویسنده همچنین در نهایت تسلیم این توصیفات نشده و حتا شعر هم سروده است. 

در بخشهایی توهم را آنچنان هنرمندانه با کلمات به تصویر کشیده که شاید هیچ فیلمی توانایی ارائه این میزان نزدیکی اثر توهم بر مخاطب را نداشته باشد.

هر بار بیشتر این اثر را بخوانید ارتباط بین بخش های مختلف داستان را میفهمید و نکته ای تازه از آن کشف خواهید کرد. عبارات این کتاب آنقدر دقیق استفاده شده که بعضی از آنها به طور مکرر در داستان استفاده خواهد شد.

کمی به داستان سر بزنیم:

آیدین (که نماد جامعه‌ای در تلاش برای مدرنیته) هست توسط پدرش طرد میشود اما همیشه از پشتیانی مادرش برخوردار است. آیدین شاعر و شاگرد ممتاز کلاس هست که علاقه ای به ادامه‌ی شغل پدری‌اش (کار در آجیل فروشی) ندارد. پدرش فرد بسیار محافظه کاری که از زندگی نه معنای اصلی آن را بلکه فقط کارکردن و زندگی کردن به معنای سنتی آن را میپذیرد.

همه این جدالها به کنار اما در نهایت با خواندن داستان متوجه خواهید شد که اتفاقا پدر آیدین را بیشتر از برادرانش دوست دارد و شاید بتوان گفت عباس معروفی به نکته بسیار دقیقی اشاره میکند که سخت ترین آسیب ها را افراد با دلسوزی‌شان میزنند.

آیدین سنتهای مختلف برای رابطه را در هم میشکند. آیدین فرای تفکر جامعه آنروز روابط خواهرش را مایه شرم نمیداند. او خودش هم آدم ها را فرای مذهب میبیند و با دختری رابطه برقرار میکند که از یک عقیده نیستند.

شاعری منزوی، که زیر نظر استادش شاعری را یاد گرفته و البته شاید یکمی چپ باشد!!! دلیل چپ بودن را میتوان نزدیکی اشعار آیدین به شعرای چپ و طبیعا نزدیکی شاعران آن دوران به تفکرات کمونیستی دانست. همان چیزی که عباس معروفی با هوشیاری تمام شخصیت آیدین روشنفکر را جلوه داده است.

در طرف دیگر اورهان برادر وی هست که شاید نماد جامعه ای باشد که هنوز هم درگیر اعتقادات و سنت گذشته خودشان هستند. اشاره کنم که در این رمان عباس معروفی، نگاهی ویژه هم به زنان ایرانی میکند که از نگاه اورهان و پدر آیدین جایشان فقط در خانه هست. همین هم باعث خواهد شد که مادر خانواده به نوعی در انتها حس کمتری نسبت به پدر خانواده داشته باشد.

درنهایت من به عنوان یک خواننده، خواندن رمان سمفونی مردگان را به شما پیشنهاد میدهم.


در ادامه بریده‌های مهم از این کتاب را برای شما قرار میدهم:



به درخت‌های خشک پیاده رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتما میشکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار میمردند. و همین چه فاجعه‌ی دردناکی بود.


آدم‌ها هرکاری بخواهند میتوانند بکنند به شرطی که طبیعت سر جنگ نداشت باشد.


حالا که قوای جوانیم تحلیل رفته، تحمل خیلی چیزها را ندارم. تا در خانه را باز می‌کنم، همه‌ی آن آدم‌های زنده، با همهمه و شلوغیشان پا به فرار می‌گذارند. سکوت وحشتناک دم در بغلم می‌کند، از پله‌ها بالا میبرد و روی تخت چوبی زهوار دررفته، لای لحاف چرک مرده میخواباند. و تا بیایم گرم شوم، نصب شب شده؛ با آن همه خستگی و خیال.


پدر خیال میکرد وقتی آدم در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمی‌دانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد. 


گفت:« دیوانه کسی است که پول را از وسط پاره می‌کند.


میگفت:«زمانی که آدم ثروتمند می‌شود، در هر سنی باشد احساس پیری می‌کند.


آیدین می‌گفت: «آتش جنگ در سرمای مسکو خاموش شد.»

راست میگفت، همه‌ی آتشها با آن شعله و دود، با آن تلفات و خسارت، خود به خود فرو می نشست.


پدر پرسید: «دنبال چی می‌گردی؟»

گفت:«دنبال خودم.»

از آدمی که دنبال خودش میگردد و دیوانگی را پیدا میکند، بییش از این هم انتظار نمی‌رفت. دیوانه‌ای که نه آزاری داشت و نه میشد تحملش کرد.


میگفت:«توی سرم بازا مسگرهاست.»


و آیدا در آشپزخانه نم میکشید و با تنهایی وحشت‌بار خو میگرفت. نه همکلاسی داشت، نه برای کاری پا از خانه بیرون میگذاشت، و نه حتی کسی به خانه آنها می آمد. رفته رفته از برادرها جدا افتاد و خوی غریبانه‌ای پیدا کرد که در هیچ یک از افراد خانواده دیده نمیشد.

حسرت میخورد به چرخی که در شبانه روز حتما میگشت و او در هیچ کجای آن جا نداشت، به سکوت خو میگرفت و آنقدر بی حضور شده بود که همه فراموشش کرده بودند. انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد.


گفت: «من ایرانی‌ام، دلم برای مملکتم میسوزد. اما ببین چه وضعی شده که آدم راضی میشود بیایند بگیرند و از بدبختی نجاتش دهند.»


پدر گفت:«سیاست یعنی حرامزادگی. این را خودت به من گفتی، ایاز.»


پدر گفت: « به قول ایاز با دو دسته نمیشود بحث کرد. بیسواد و با سواد.»


گفت:«خودتان او را بالا برده‌اید، و حالا پایین آوردنش خیلی سخت است.»


در مدت کوتاهی همه دانستند که شعر از او سرریز میکند. رفته رفته غذا خوردن، خوابیدن، کتاب خواندن، حرف زدن و تمام رفتارش حالتی خاص یافت. و آوازه‌اش در شهر پیچید.


اما آیدین گفت که در شهرستانها امکان رشد خیلی کم است. یک مملکت را نابود کرده‌اند که تهران را بسازند.


ایاز میگفت که ذهن شاعران تهران مسموم است، همه چپی‌اند، سبیل کلفت. برای همین، پدر از همان جا که نشسته بود، از روی تخت پوست اتاق بالا خیره خیره نگاه کرده بود و گفته بود:« با این سبیل کجا را میخواهی پاره کنی، میرزا؟»


آیدین گفته بود: «اگر سبیل استاد ناصر دلخون را میدیدید چه میگفتید، پدر؟»


و پدر درست جمله‌ی ایاز را براش تکرار کرده بود:« یادت باشد که سبیل کلفت ها را کجا دار زدند.»


پدر دوباره روزنامه را بازکرد و هرچه آن شعر را خواند، نفهمید. چند کلمه‌اش را بلند تکرار کرد، کلماتی که بوی خون و عصیان و انتقام میداد. به قول ایاز کلمات سرخ. و  شهری که آدم‌هاش همه سنگ مرده بودند و در دو سوی رود بالخلو به جای درخت دارهای بلند برپا بود.و پدر هرچه میخواند در نمیافت این رود کجاست. آیا همین رود بالخلو است؟ و اورهان که مشتری راه می انداخت میگفت: «شعرهای بند تمبانی.» و میخندید.


و سورمه چنان قشنگ لبخند زد و و از گوشه‌ی چشم به او خیره شد که آیدین احساس کرد ته قلبش میلرزد. تا آن روز هیچگاه از زیبایی چیزی یا کسی مبهوت نمانده بود. و تا آن روز هیچ موجودی او را از چنین متزلزل نکرده بود.


خون گدایی همچو من رسمی ز حلاج است و بس
زنچیر عشق سلسله ماند به پا تا پای دار

ای ابر عشق دردمند ای دختر قداره بند
من تار تو زحمی بزن امشب بیا بر من ببار

لب بسته‌ام از هجر تو مردی ز خیل مردگان
هم برزخ این روزگار هم ترس از پایان کار

دردا که دل در ماتم است کی میتواند از فراق
بگریزد از این آشیان تا کی بماند روزه دار

بلبل چه میداند که بر بام کدام آید فرود
آزاده و عاری ز شب پندارت آزادگار

آیم چو چنگ اندر خروش چون زخم بر من میزنند
این مردمان رنگ رنگ این دشمنان نابکار

امشب نگار سرکشم دزدیده قلب آتشم
آتشفشان خامشم، تصویر سرد کوهسار

ای وای بر سوته‌دلان و عاشقان بی نشان
متروکه‌های بین راه ویرانه های شادخوار

آتش زنید بر خانه‌ام این جسم را بی‌جان کنید
خاکسترم بر باده‌ها، تندیس من مردانه‌وار

پرچم نشان یادها، هم بر فراز بام‌ها
فرسوده در ایام‌ها، عشق نهان یادگار


توضیح میداد که انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، و گرنه از درون پوک میشود. و بی کاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست.


از آن پس آیدین تمام روز را به شوق یک دیدار آنی کار می‌کرد که سورمه شیشه‌ی مشجر سقف را می‌گشود و تمامی خستگی آیدین را بر زمین میگذاشت. دیداری که انگار دریا را به تلاطم وا میداشت، زمان را کند میکرد، و شور و عشقی پنهان در دل آیدین می‌پروراند.*** یک روز کار، و در پایان روز، یک لحظه دیدار. دیدار به چشم‌هایی به رنگ عسل.


و نوشته بود که چرا آدم‌ها خودشان تفرقه ایجاد میکنند و این همه از همدیگر بیگانه‌اند، و چرا انسان این همه تنهاست. و همین چیزها.


عشق و هراس سرکوفته او را از درون میخورد و پوک میکرد. عشق به آدمی ناشناخته و هراس از آدم‌های از آدم‌های آشنا. و حالا نمی‌خواست بداند که برای چه زنده است.


سورمه گفت:« این ها همه‌اش احساس است. واقعیت که نیست.»

آیدین گفت:« واقعیت من فقط تلخی است.»

سورمه گفت:« زندگی بیشترش تلخی و تلخکامی است.»


و رسوبی از این دختر کولی، آیدین را به مجسمه‌ای از سنگ، نشسته بر لبه‌ی تخت و غرق در سختی وجود سنگ مبدل کرده بود.


حضورش نه تنها تمامی آن فضا را پر میکرد، بلکه از نظر آیدین بی‌پروایی‌اش بیش از حد بود. گرم. شلوغ. پر شور و شر. و حالا که رفته بود، انگار وزن زمان  را به خود برده بود. و  بوی عجیبی در مشام آیدین به جا گذاشته بود. بوی نوعی فتنه، بوی تلخی بیداری بعد از خواب قشنگی که آدم دم صبح میبیند.


آیدین با آرامش خاصی گفت:«عشق شما در من کهنه شده. خانم.»

سورمه گفت:«لابد مثل شراب.»

آیدین گفت:« من به حکم ادب و وظیفه حق نداشتم که شما را دوست داشته باشم.»


سورمه گفت:« چرا اخم‌های شما همیشه درهم است.»

آیدین گفت:« نمیدانم، خودم نمیفهمم.»

سورمه گفت:« همیشه دارید فکر میکنید. انگار کشتی‌هاتان غرق شده.»

آیدین گفت:«من دنبال خودم در گذشته‌ها میگردم. ما چیزهایی در گذشته داشتیم که حالا نداریم.»


آیدین گفت:«خانم سورملینا، اجازه میدهید من شما را دوست داشته باشم؟»

سورمه ایستاد. لبخند زد و زبانش را با آرامی به لب بالا کشید. گفت:« اختیار دارید.»

آن وقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت.


گفت:« تو هم به خاطر من این همه قشنگ شده‌ای.»

گقتم:«من که کاری نکرده‌ام. نه آرایش، نه چیزیو فقط حمام رفته‌ام.»

گفت:« تو همیشه میروی حمام؟»

گفتم:«اذیتم نکن.»


و دانستم که درک او آسانتر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند. و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه‌ی من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیز دیگری فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود. نه. او با همان پالتو بلند و بلوز دستباف زبر و پاپاخ کهنه تنها ظاهر را نداشت. این پوشش را که از تنش برمیداشتی، آفتابت طلوع میکرد.


به او گفتم که عشق را باید با همه گستردگی‌اش پذریفت، تنها در جسم نمیتوان پیدایش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدن‌ها و انگار به ریه میرود، و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود.


وقتی رفت، آن شب نتوانستم بخوابم. نه این که دیوانه شده باشم که خیالش را توی ذهنم راه ببرم. نه. حس میکردم خیالش هم از من فرار میکند. همه چیز از من میگریخت. حتی وسایل خانه از پنجره‌ها بیرون می‌دویدند. دیوارها دور میشدند، و من و خیال او تنها مانده بودیم. انگار هم توی دستهاش بودم هم نبودم.


گفتم:«هنوز مست شب گذشته‌ام. تو عجب شرابی هستی.»

خیلی دلم میخواست بدانم که چه احساسی دارد. وقتی مرا بوسید دیگر چشم‌هایش را نبست تا تاثیر بوسه در صورتم را نگاه کند. بدجنسی کرده بود. اگر از من میپرسید خودم میگفتم چه احساسی دارم.

گفت:«چه بوی خوبی میدهی؟»

گفتم:«توی یقه‌ام گل یاس میریزم.»

نفسش بوی باد میداد، بوی باران. خنک بود. و دهانش بوی چوب میداد. و من یک باره میان دستهاش شعله ور میشدم.

روز قبل گفته بود:« خانم سورملینا، اجازه میدهید شما را دوست داشته باشم.»

گفتم:«اختیار دارید.» و توی دلم گفتم:«دوست داشتن که اجازه نمیخواهد.»


احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند. احساس میکند آنقدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان این همه آدم، حسابی تنهاست. یعنی هیچ کس را ندارد.


گفتم:«دنیا مثل آشتگردان است. هرچه سرعتش را تند تر میکند، آدم زودتر به بیرون پرت میشود.»

گفت:«بله. آنقدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهایی اش را میفهمد.»

گفتم:«پس چه باید کرد؟»

گفت:«تحمل و سکوت.»

گفتم:«وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.»

*** «و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهای تو کامل میشود.»


گفته بود:« کاش آدم میتوانست با مرگ مبازه کند.»

گفتم:«چه جوری؟»

گفت:«جوری که نخواهد بمیرد. یک تقلای حسابی.»

گفتم:«ممکن نیست. مرگ هم همیشه یک جور نیست. هر دفعه شکل تازه ای دارد.»

***

گفت:«دنیا پوج بی ارزش است. هیچ ارزشی ندارد.»

گفتم:«حرفهای خوب بزن. دنیا بی ارزش نیست. فقط انسانی زندگی کردن خیلی سخت است.»


اگر میخواهی بفهمی کتاب در اصل مال چه کسی است، پانویس‌هاش را بخوان.


اگر من نخست وزیر بشوم همه‌وزرا را میگذارم زن. بعد میروم مسکو پناهنده میشوم. چون دیگر مملکت از دست رفته.


جلوی خانه خدا بوسیدمت. جلوی خانه خدا بوسیدمت. مرده‌ها هرجور که بخواهند میخوابند.


هیتلر را معشوقه‌اش به کشتن داد. اگر سورمه بخواهد اذیتم کند ممکن خودکشی کنم. تو حالا خیلی در هم شکسته‌ای. گفتم از آن گل سرخ که بر لبان توست که بوسه خواهد چید؟


پدر ابهت داشت. گفت این لجن های شورآبی همه‌ی مریضی ها را از بین میبرد، به خصوص رماتیسم را. مثل تریاک. با این تفاوت که تریاک هفتاد درد را درمان میکند ولی خودش مرضی می‌آورد که درمان ندارد.


این مملکت به صف نان احتیاج دارد. نان دادن فاحشه‌ها عیب نیست، خدا پدرت را هم بیامرزد، ولی تو غیرتت قبول میکند شب پهلوش بخوابی؟ ای تف.


تازه مهم این است که رمانتیکها باز به قدرت میرسند. چراش را از من نپرسید، از دلتان بپرسید. میبینی برادر؟ پدر گفت فرزند بدکار به انگشت ششم ماند که اگر برندش رنج برند و اگر بماند زشت و بدکار باشد نقطه سرخط. ماهم نوشتیم و آمدیم سرخط. ما که زمان رضاشاه نبودیم که نان کوپنی بخوریم. یک کوپن قرمز میدادیم و یک نان سیاه میگرفتیم. حالا بربری بخور. همه‌اش ویتامین. حوب رضاشاه چه تقصیری داشت. جنگ بود آقاجان. جنگ. درت را بگذار،بابا. پس دانشگاه را کی ساخت؟ راه آهن را کی ساخت؟ بانک ملی؟ درت را بگذار، رفیق جان. شما ارباب از این شب جمعه که پلو میخورید دیگر نمیخورید تا آن شب جمعه. ولی ما گداها هر شب عید هر شب عید پلو داریم.


گفتم آقا داداش، بی شرف کی بود؟ گفت دیگر از این حرف‌ها نزن. برو دهنت را آب بکش. از بس دهنم را آب کشیده‌ام شده‌ام آبکش.


تو را به خدا ما را نزن، آقا داداش، خدا ما را زده. دست‌هاش را پشتش میگذارد و قدم میزند. خیره میشود به ستاره‌ها. گفتم آدم کون‌گشاد یا منجم میشود یا ستاره‌شناس. خفه.


روی تیر چراغ برق نوشته بود اطلاعیه. به یک شریک خوش نفس احتیاج است. آدرس، خیابان شاه اسماعیل، کوچه‌ی قره سو، جنب آجر افشاری، کارخانه بادکنک سازی حقیقت. دم ظهری یک توک پا رفتم آنجا. گفتم منم. گفت تو کی هستی؟ گفتم شریک خوش نفس. گفت سرمایه از من، کار از تو. از همان روز شروع کردم و تا شب بشود صدو چهل و پنج بادکنک را باد کردم و ترکاندم. گفت چرا همچین کرده‌ای، پسر؟ گفتم همیشه با باد آخری میترکد، یادت باشد یک مانده به آخر نخ را ببندی. زد تو گوشم. یکی آین طرف.


می‌گویند هیتلر زرنگی میکند. دستور داد آلمانی ها اسفند بخورند. آن وقت یک وجبی شد و زد به چاک. میگویند توی سیستان و بلوچستان برای خودش میپلکد. یک دست لباس بلوچی پوشیده، سبیل چخماقی گذاشته و شده زابلی. ای که بر پدر هرچه آدم دیوث لعنت. یک سفر بروم سیستان و بلوچستان، پیداش کنم.


او گفت:«ای کاش میشد من یک روز، فقط یک روز رهبر این مردم بشوم. مثل هیتلر. اخم میکردم و میگفتم: هرکس هرچه دارد مال خودش نیست. مال خداست. من هم از طرف خدا آمده‌ام، و فره ایزدی شامل حال من است. کتاب هم دارم. در راه است.»


از سالها پیش دانستم که محبوبیت از همه‌ی ثروت‌ها شیرین تر است. این را در نگاه باربرها میخواندم.


گفت:«آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمیفهمد.»

گفتم:«دنبال چی میگردی؟»

گفت:«خودم.»


روزنامه‌ای از پاچه شلوارش در آورد و خواند:« همه در سکوت مرگ فرو رفته اند. شهر خالی از سکنه است. درخت ها سوخته‌اند. زنها فاحشه شده‌اند، نان خالی هم گیرشان نمی‌آید، و نمیدانند چطور خودشان را گرم کنند. و تنها در انتهای شهر، در باغ سرسبزی هیتلر و معشوقه‌اش زندگی نسبتا آرامی دارندو این عکس هیتلر است که با دست فتح بلگراد را نشان میدهد. پیش ... »


بریده‌های بعد ممکن است اسپویل کند:


بگوید:«پسر چه میکنی؟»


«در شعر که ناکام شدم، حالا با چوب قایق میسازم.»


***


و این آدمی که غرق در شعر و ادبیات بود، و روزنامه‌ها مدام اباطیلش را چاپ میکردند، بعد از مرگ آیدا تمام و کمال  نجار شده بود، به چوب ور میرفت و در دل کنده ها دنبال چیزی میگشت که ما هیچ کدام نیافتیم.»


مرگ که می‌آید آدم وقار اصلی‌اش را پیدا میکند. پدر با وقار خاصی مرد. با همان ابهت همیشگی. کف اتاق بزرگ طبقه‌ی بالا رو به قبله‌اش کرده بودیم. از ساعت یازده شب تا ظهر روز بعد در احتضار بود.