بالهایمان زخمی است امّا بلند پروازیم...
سه درس مهم برای زندگی!
به نام خدا
سلام، امیدوارم حالتون خوب و ایام به کامتون باشه، ایام عزاداری سیدالشهدا(ع) رو خدمتتون تسلیت عرض میکنم.
مدتی است که شروع به خواندن کتاب نون نوشتن از آقای محمود دولت آبادی کرده ام، فعلا قصد معرفی کردن و تحلیل و بررسی این کتاب را ندارم اما تا الان که تا اواسط کتاب را خوانده ام بخشی از کتاب توجه من را جلب کرده و به نظرم مفید آمده بنابراین قصد دارم این بخش را تقدیم شما کنم، در بخش ۳۷ ام کتاب نویسنده سه تا از درس هایی که از بزرگترین آموزگار زندگیش آموخته رو توضیح میدهد:
«هر فردی میتواند دوره ی کمانی زندگی خود را بر حسب هر بود یا نمودی در پاره های عمر خود تقسیم بندی کند و طبیعتاً هر کسی هم این کار را مناسب با کار و علایق خود انجام میدهد. همچنین است وضع من که می توانم کمان هنوز پایان نیافته ی عمر خود را بر حسب پاره هایی با بارهای گوناگون تفکیک و تقسیم بندی کنم. مثلاً قبل از مدرسه، مدرسه، بعد از مدرسه و الی آخر. یا مهاجرتها مثلاً از ده به شهر، شهرستان، مرکز و الی آخر. یا بر حسب کاری که در طول زندگی انجام داده ام و مکانهای کارهای گوناگون. چنین تقسیم بندیهایی هر کدام در جای خود منطقی و قانع کننده هستند و بستگی دارند که شخص بخواهد چه منظوری را القا کند. مثلاً بخواهد زندگی نامه ای از خود بنویسد، یا بخواهد داستان زندگی خود را به اختصار برای دوستانی در سلول زندان بازگو کند، یا بخواهد در نامه ای به یک دوست پاره ای از زندگی خود را مثال وار بیاورد و... اما در این لحظه من چنین قصدهایی ندارم و فقط میخواهم از بزرگترین آموزگاری که داشته ام یاد بکنم و دست کم بدین وسیله او را که دیگر زنده نیست ارج بگذارم. اما چون آن آموزگار بزرگ_صرف نظر از نوع تلقی اش، روحیات و رفتارهایش که بی تردید در جان من اثر عمیق داشتهاند - در تمام طول چهل سال سه نکته ی مشخص به من بیاموخت، لازم افتاد که به دوره ی عمر و پاره های دوره ی عمر اشاره کنم و روشن کنم که سه نکته ی آموزانده شده به من از طرف او، در سه مرحله از عمرم انجام گرفته است و به همین علت من مایلم که دوره ی عمر خودم را بر حسب این سه نکته تفکیک و تقسیم بندی بکنم. لابد تا حالا دانستهاید که آن آموزگار بزرگ من کسی جز پدرم عبدالرسول نبوده است؛ بلی...و او آموزگاری بود که اصلا قصد آموزگاری نداشت و چه بسا که به همین سبب نکات تعیین کننده ای که او بر زبان آورده تا این حد در من موثر افتاده است.»
« «خودت را نگه دار!» این عبارت کوتاه را پدرم وقتی به من گفت که سیزده - چهارده سال بیشتر نداشتم و به ناچار داشتم از خانه و خانواده جدا می شدم تا به امید کار روانه ی غربت بشوم. شدم و روانه شدم، برگشتم و باز رفتم، افتادم و برخاستم و هزار داستان را در طول ده-دوازده سال از سر گذرانیدم، مردمان بسیاری دیدم، زحمات بسیار کشیدم و مشقات فراوان از سر گذرانیدم، اما در همه حال آن عبارت کوتاه و فشرده سکوی اعتماد به نفسی بود که من بر آن ایستاده بودم و آن معنای فشرده و جامع، چشم مراقبتی بود که با آن به خود و به زندگی مینگریستم و خلاصه این که آن سخن سنجیده توشه ی سفر و خطر ده - دوازده ساله ای بود که من در افت و خیزهایش یک دم از آن تنها میراث و سرمایه ام غافل نمی بودم؛ دوره ای که به بیست تا سی سالگی ام فرجامید و صدها واقعه و داستان در خود دارد.»
«گویا در آغاز دومین دهه ی همین پاره و دوره ی عمر بود که سرانجام در تهران اسکان کردم و در تئاتر مشغول به کار شدم و همزمان در کار تمرین و تجربه ی نوشتن می شدم که خانواده ام را به تهران آوردم، خانواده ای که تک و توک راه افتاده و آمده بودند و هر پاره ی آن خود ماجراها دارد که نمیدانم خواهم توانست روزگاری باز بیافرینم شان یا نه؟ بماند. در این روند مهاجرت و در دور تازه ای از کشمکش بود که پدرم لطیفه ای، مثلی را بازگو کرد چه بسا او روی سخن با دیگری داشت اما من سخن او را دریافتم و بر نکته ای که ده ـ دوازده سال پیش گفته بود، افزودم. او گفت: آدم سه جور :است مرد نیمه مرد و هَپلی هَپو ...و توضیح :داد هپلی هپو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمه مرد کسی است که کاری میکند و میگوید. اما مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید و تکرار کرد:« آن کس که نگوید و بکند مرد است.»
این دومین نکته همزمان بود با ورود من به ورطه ی هنر و ادبیات، هنر و ادبیات روزگار ما دوره ای را داشت از سر میگذرانید که به تبع نفس کار در آن بیشتر حرف بود و سرزبان افتادن. پس کدام فیلسوف و دانایی می توانست در چنان موقعیتی چنان سخن سنجیده و گــران بــاری در باب ارزش کار و خاموشی به من بگوید؟ هیچ فیلسوف و دانایی. چون یا اینکه ما فیلسوف و دانا نداشتیم، یا اگر داشتیم فیلسوف و دانا نبودند، و یا اگر داشتیم و بودند هم فیلسوفها و دانایان ما حرف و سخنهایی چنان به جا و جان نشین بلد نبودند، و یا اگر بودند و بلد بودند آن سخنان را به محمود پسر فاطمه و عبدالرسول دولت آبادی نمی گفتند؛ چون محمود جوانی ژنده بود که آژنگ بر پیشانی داشت به زمین نگاه میکرد و در پیاده روهای زمستانها راه می رفت.»
« به سوی پدرم رفتم. او باز هم روی تشکچه ی کوچکش نشسته بود، تکیه به بالش ها داشت و لابد باز هم مشغول خواندن داستانی از شاهنامه بود. کتابی که او هرگز از خواندنش سیر نمیشد. نشستم و سیگارم را روشن کردم. مادرم چای گذاشت جلو دستم و پدرم عینکش را از روی بینی خوش تراشش برداشت و به من نگاه کرد. هیچ نگفتم. او باز هم نگاهم کرد. چای را نوشیدم و پدرم نی سیگارش را برداشت تا سیگاری جور کند و بالاخره پرسید: «چته؟» گفتم و با چه زبانی میتوانستم بگویم که چه ام است؛ مگر انسان می توانند حالات خود را با کلمات بیان کند؟ اما همدلی و همزبانی حسن بزرگی است. تو برای همدل خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد؛ بلکه کافی است اندکی بر زبان بیاوری تا او همه ی تو را دریابد. این بود که خیلی خلاصه گفتم که کلافه، بی حوصله، درمانده و بیهوده هستم. و گفتم که این حال خیلی بدی است که نمیدانم چه طور میشود ازش نجات یافت، و گفتم که نمیدانم، نمیدانم، و واقعاً هم نمی دانستم.
تصوّر میکنید پدرم چه کرد و چه گفت؟
او عینکش را دوباره روی بینی جا داد کتابش را برداشت به بالش تکیه زدو در کمال آرامش و سادگی گفت:
«كار... كار... کار کن. مرد را فقط کار میتواند نجات بدهد.»
امیدوارم از خواندن این متن لذت برده باشید، اگر نظری، توصیهای، انتقادی، پیشنهادی، دارید لطفاً در بخش نظرات مطرح کنید، ممنونم از توجه شما.
مطلبی دیگر از این انتشارات
منو سر لج ننداز ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خورشید پایدار، ادبیات
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستان