دستنوشتههای یک پارتیزان بازنشسته جاماندهای از سال 1945
صدای طبل
اسمش امیرحسن بود.
از چشماش شیطنت و بازیگوشی فوران میکرد
پوستش از بس زیر آفتاب بازی کرده بود توی سن کم برنزه شده بود.
قدش ساید به 120سانتیمتر هم نمیرسید اما با تمام وجودش داشت طبل میزد.
با هر ضربهی طبل، چشماش بسته میشد اما بازم ادامه میداد.
پیش خودم گفتم: این بچه چی میفهمه.
یه صدایی گفت: همین بچه از صد تای تو جلوتره
-اما این حتی دست چپ و راستش رو بلد نیست
-تو که بلدی چیکار کردی؟
ساکت شدم.
ضربات طبل بیامان لرزه براندام گلهای میانداخت که سعی در فرار از کوچه داشتند.
بوی اسپند در هوا توجه هر کسی را از آن خودش میکرد.
ناگهان یاد خیمه افتادم، یاد عطش، یاد آتش.
با خودم گفتم: اگر حسین بن علی، امروز قیام میکرد بازهم تنها میماند؟
صدای طبل جوابم را داد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیانت یعنی چی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای زندگی دلم برایت تنگ نمی شود...