صفحه‌ی آخرِ..

کلاس اول. هفت سالمه یا شاید هفت سال و ۱۱ ماه. پیک نوروزیم به آخرش رسیده.
صدای مامان میاد: «میگه باید آرزوتو نقاشی کنی»
خسته شده بودم ازین مسخره بازیای مدرسه: «اه خب یعنی چی؟ من بلد نیستم خودت بکش».
محل نمیده بهم
:« چی بیشتر از همه دوست داری همونو نقاشی کن من دیگه خسته شدم این آرزوی توئه..»
کلافم ولی نیازی به فکر کردن نیست؛ مدادُ برداشتم دایره بکشم . دایره بکشم که بشه صورت. خراب میشه . بازم مدادُ محکم کشیده بودم روی کاغذ بد پاک شد.بعضی اوقات یادم میره.
بالاخره بعد یکی دوبار پاک کردن کار در میاد. یه پیرهن بلند برای صورت میکشم. چشم و لبِ خندون و چشمای فرم اشکی که چند مژه بالاشه.
به اصل کار می‌رسه و به نظرم مامانم دیگه باید بپذیرِ که بلد نیستم چجوری برا یک آدم بال بکشم.
هر روز هر روز که از دم پنجرمون بال بال نمیزنن پی دونه صدا بدن. حق به جانب خواستمو میگم و بنده خدا در نهایت پشت کار بال میذاره..
یاد نتیجه میفتم. باعث شد خوشم بیاد از آرزوم
هنوزم خوشم میاد؛ مخصوصا اون وقتا که پشت سرت باتلاقه و جلو روت یه دیوارِ تا ناکجا بلند.
این دو پا بودنه خیلی دستامو گرفته ها.