محمد حسین حکیمی·۱۳ روز پیشقرمز میبارید (روز دوم)عبور اتوبوس از روی بالا و پایین جاده سرم را آنچنان تکان داد که چند باری سرم به شیشهی اتوبوس خورد و از خواب بیدار شدم
محمد حسین حکیمی·۹ ماه پیشمسدود (قسمت پایانی)صبح شد، رحمان بیدار شد. تمام کارهای تکراری هر روز صبح را انجام داد، و بعد از تمام آن کارهای تکراری آمادهی مدرسه رفتن بود. حدود یک ربع به ه…
محمد حسین حکیمیدرسَکّو!·۱ سال پیشمسدود (قسمت دوم)پسر نامش رحمان بود، دانشآموز دوم دبیرستان در مدرسهای دولتی، یک دانش آموز معمولی که به قدر کافی درس میخواند ولی خود را غرق درس نمیکرد.
محمد حسین حکیمی·۱ سال پیشقرمز میبارید (روز اول)باران به شدت میبارید، از اینجا که در پیاده روی خیابان ایستاده بودم به سمت شرق میتوانستم تا یک چهارراه را ببینم
محمد حسین حکیمی·۱ سال پیشمسدود (قسمت اول)امروز میخواهم برایت داستانی بگویم سر راست، بی شروعی هیجانانگیز، بدون ضربهای هولناک، بدون پایانی تراژیک. اساسا داستانی شاید بیمعنی.