غریبه
نشسته روی تنها صندلی اتاقش. از هفته پیش که به این شهر اومده و اتاقی توی این هتل گرفته چندین و چندبار جای صندلی رو تغییر داده ولی بالاخره تصمیم نهاییش این شده که درست جلوی پنجره بذارتش. با گذاشتن بالشت و پتو روی صندلی میتونه تمام خیابون جلوی هتل رو ببینه. بجز زمان هایی که برای خوردن غذا اتاقش رو ترک میکنه بقیه مواقع جلوی پنجره نشسته و آدم ها و شهر رو نگاه میکنه. از قطار که پیاده شد درسته که استرس داشت ولی امیدوار هم بود. امید به زندگی کوتاه در شهری که میتونه کلی جذابیت داشته باشه اما از همون لحظات اول این امید از بین رفت. نه تنها بلندای آسمون خراش ها روی قلبش سایه مینداختن و آسمون آبی نبود بلکه سایه هایی که روی چهره ی آدم های شهر بود هم امیدشو از بین برد. از هرکس آدرس میپرسید انگار که بهشون بی احترامی میکرد. خیلی زود فهمید توی این شهر کسی از کسی آدرس نمیپرسه. خیلی زود با اصلی ترین قوانین شهر آشنا شد؛ سرت توی کار خودت باشه و برای کسی مزاحمتی ایجا نکن. همین دو قانون این شهر رو سرپا نگه میداره و اگر کسی از این قوانین سرپیچی کنه بلافاصله همه به عنوان موجودی خطرناک که قراره نظم رو بهم بریزه با نگاه هاشون تنبیهش میکنن. به زودی قراره خانمی با شالگردن قرمز از خیابون رد و وارد ساختمون روبرویی بشه. احساس میکنه تنها چیزی که توی این شهر، خاکستری نیست شالگردن این خانمه. روز اول که دیدش نزدیک بود از صندلیش بیوفته پایین. انگار دهن کجی ای بود به تمام ساختمون ها و آدم های خاکستری شهر. یادش افتاد امروز تعطیله و احتمال این که این خانم رو ببینه خیلی کمه. سوال اصلی که براش پیش اومده اینه که چرا همه عجله دارن؟ انگار دستی نامرئی همه آدم ها رو، رو به جلو هل میده. آیا رسیدن به مقصد انقدر مهمه؟ حتی مهمتر از مسیرِ رسیدن به مقصد؟ هیچ مقصدی رو به یاد نداره که جذاب تر از مسیر رسیدن بهش باشه. با خودش فکر کرد شاید اون مقصدهایی که براش میدوَن خودش مسیریه برای مقصدی دیگه. توی این پنج روزی که از پنجره خیابون رو نگاه میکنه حتی یک نفر رو ندیده که به آسمون نگاه بکنه یا حتی سرشو بالا بیاره. با خودش فکر کرد که درسته که حتی اگر آسمون رو هم نگاه کنن چیز خاصی نصیبشون نمیشه اما حداقل از طرح کاشی های پیاده رو قشنگ تره. قبل از اومدن به این شهر، رنگ شهر براش قهوه ای سوخته بود اما یک ساعت هم از رسیدنش به شهر نگذشته بود که مطمئن شد خاکستریه. دوس داشت بدونه آدم هایی که تو شهر زندگی میکنن چه رنگی میبیننش، به نظرش تمام این آدم هایی که تا الان توی خیابون دیده، شهر رو خاکستری نمیبینن چرا که اگرخاکستری میدیدن سعی میکردن تغییری به این رنگ مرده و ساکن بدن. ناراحت بود شاید هم کمی عصبی. با خودش فکر کرد نه تنها کسی رو نداره تا در مورد شهر باهاش حرف بزنه بلکه اگر کسی هم بود، اصلا حرفشو میفهمید؟ حضور این همه آدم توی این شهر که هر روز از اینور به اونور میدوَن نشونه ای بود براش که شاید مشکل آدم ها نیستن و مشکلِ اصلی خودشه. اونه که مثل وصله ای ناچسب وارد شهر شده و در وهله اول آرامششو بهم زده و بعدشم مجبور شده گوشه ای بشینه و فقط نظاره گر باشه. دوست داشت از پنجره داد بزنه و بهشون بگه... بهشون بگه که... نمیدونست چی میخواد بگه و اصلا آیا حقی داره که چیزی بگه یا نه. با این حال میدونست حتی اگرم فریاد بزنه کسی قرار نیست صداشو بشنوه. از روی صندلی بلند میشه و با دست های مشت شده توی اتاق راه میره. هر چند وقت یه بار به پنجره نگاه میکنه. فقط عصبانیت و ناراحتی نیست که اذیتش میکنه. یه حس دیگه، یه حسی که داره روی سینه اش فشار میاره. نمیدونه چیه ولی خوب میدونه دلیل اصلی همه مشکلاتش با شهر همین حسه. غروب آفتاب به سمت پنجره میکشونتش و دوباره روی صندلی میشینه. از دور ابرهای سیاهی رو میبینه که به سمت شهر در حرکتن. امیدواره فقط بارون باشه و با خودش باد و طوفان نیاره. مطمئنه توان تحمل زوزه های باد توی این شهر رو نداره. دو ساعتی طول کشید تا اولین قطره های بارون به پنجره اش بخورن. تمام این مدت به ابرها نگاه میکرد و الان خوشحال بود که شدت بارون اونقدر زیاد هست که صدای باد رو توی خودش گم کنه. هر از چندگاهی یک نفر رو توی خیابون میدید که در حال دوَیدن و فرار از قطره های آب و خیس شدنه. ساعت ها به بارون و خیابون خیره شده بود. دیگه خیلی وقت بود حتی یک نفرو توی خیابون نمیدید. پنجره رو باز کرد تا کمی هوا بخوره. قطره های بارون بعد از خوردن به لبه پنجره به صورتش میخورد و نتونست جلو لبخندشو بگیره. چشم هاشو بسته بود و نفس های عمیق میکشید. صدای جیغی به گوشش رسید و موهای تمام بدنش سیخ شد. ضربان قلبش تند شد و احساس کرد دهنش خشک شده. تو تمام زندگیش همچین صدای جیغی نشنیده بود. جیغی که تعریف جدیدی به درد کشیدن میداد، انگار توی تمام کوچه ها و خیابون های شهر پیچید. بلافاصله از پنجره بیرون رو نگاه کرد ببینه کسی به منشاء صدای جیغ نگاه میکنه یا نه ولی هیچکس رو ندید. متوجه شد تمام عضلات بدنش منقبض شدن و دستاش کمی میلرزن. باید کاری میکرد ولی نمیدونست چه کاری. تو اتاقش تند تند راه میرفت و گزینه هاش رو بررسی میکرد. دوباره صدای جیغ اومد ولی ایندفعه جهتی که صدا ازش میومد رو تشخیص داد. حتی یک ثانیه هم معطل نکرد و کتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. باید کاری میکرد. زمانی به خودش اومد که قطره های بارون با شدت به صورتش میخوردن. به سمت جهتی که فکر میکرد صدا از اونجا اومده شروع به دوَیدن کرد. احساس کرد صدای جیغ کوچکی شنیده و جهت حرکتشو تصحیح کرد. بعد از مدتی سرعتش رو کم کرد تا نفسی تازه کنه همزمان صدای درگیری و ناله از کوچه ای که داخلش بود شنید. گوشاش رو تیز کرده بود و با دقت همه جا رو نگاه میکرد بلکه حرکتی رو تشخیص بده. صدای نالا و گریه به گوش میرسید و متوجه شد منشاء صداها ساختمونیه کمی جلوتر از جایی که ایستاده. خودش رو به جلوی ساختمون رسوند. نمیدونست باید چیکار کنه. وقتی از هتل بیرون زد فقط میخواست بدونه کمکی از دستش بر میاد یا نه ولی الان که به اینجا رسیده، نمیدونست چه کاری میتونه بکنه. به بالا و پایین کوچه نگاه کرد بلکه کسی رو ببینه، هیچکس نبود. به ساختمون روبرویی نگاه کرد و با خودش گفت شاید کسی از پنجره هاش بیرون رو نگاه میکنه ولی کسی رو ندید. از پشت سرش صدای باز شدن در رو شنید و برگشت تا ببینه چه خبره، همون لحظه زنی که اون هم حواسش به پشت سرش بود محکم بهش برخورد کرد و به زمین افتاد. سر زن به چونه اش خورده بود و احساس کرد گوشه لبش زخم شده. نگاهی به زن انداخت و بعد نگاهشو به سمت داخل ساختمون انداخت، کسی رو نمیدید. تلاش کرد از روی زمین بلندش بکنه ولی زن تکونی نمیخورد. ازش پرسید چی شده اما جوابی نشنید. فقط حق حق هاش به گوش میرسید. از گوشه چشمش دید دستاش، پیراهن و کتش سرخن. قلبش شروع کرد تو سینه تپیدن و نفس کشیدن براش سخت شد. دوباره از روی ناچاری به بالا و پایین کوچه نگاه کرد ولی کسی رو نمیدید. اومد فریاد بزنه و کمک بخواد اما صدایی از گلوش خارج نمیشد با این حال میدونست حتی اگرم فریاد بزنه کسی قرار نیست صداشو بشنوه. تو همین اوصاف بود که نور قرمز چشماش رو زد. خوشحال شد که بالاخره کسی قراره به این وضعیت رسیدگی کنه اما ناگهان زن از زمین بلند شد و شروع به دویدن و دور شدن از ماشین پلیس کرد. با دهن باز نگاهشون میکرد که چطور پلیس ها دنبالش رفتن و به خودش که اومد دید یکی از افسرها داره باهاش حرف میزنه.
- چی شده؟
جوابشو نداد و فقط با دهن باز نگاهش میکرد. افسر پلیس نگاهش از صورت به دست ها و پیراهن و کتش افتاد. با یه حرکت سریع خودشو به پشتش رسوند و دست هاش رو از پشت گرفت. بالاخره به خودش اومد.
- چی کار میکنید؟ من کاری نکردم.
تقلا نمیکرد ولی از وضعیتی که توش بود هم خوشش نمیومد.
- ولم کنید من فقط اومدم کمک کنم.
- کمک کنید؟ برای چی؟ چه کمکی؟ از کجا اومدی؟
سر کوچه رو با سر نشون داد و گفت:
- صدای جیغو که شنیدم اومدم ببینم چی شده و کمک کنم.
- مال اینجایی؟
- نه فک کنم یکی دو تا خیابون دویدم.
- منظورم اینه که غریبه ای؟ مال این شهر نیستی؟
- نه.
دستاش رو که پشتش قفل کرده بود ول کرد ولی یکی از دست هاشو هنوز محکم از مچ گرفته بود.
- امشب رو باید با ما بیای.
- من که کاری نکردم.
- تو کلانتری مشخص میشه. اگرم کاری نکردی باید بیای توضیح بدی اینجا چیکار میکردی و چی دیدی.
با دهن باز افسر پلیس رو نگاه میکرد و کمی حالت تهوع داشت. احساس میکرد پاهاش توان ایستادن ندارن. افسر دستشو کشید و به سمت ماشین برد. زیر لب تکرار میکرد:
- من کاری نکردم، فقط میخواستم کمک کنم.
- تو این شهر کسی بدون دلیل به کسی کمک نمیکنه.
قوانین شهر رو زیر پا گذاشته بود و الان موقعش بود که تنبیه بشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رها کردن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بالاخره باید از یه جایی شروع بشه...گاهی حتی یهویی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر پرتقالی¹