هنر خوانده ام و واژه ها را دوست دارم
مادری
توی دنیای موازی، یکی از نقشهایی که داشتم، “مادری بود. آن هم نه مادرِ یکی، که چندتایی؛ توی دنیای واقعی، چند وقتیست مادر شده ام، نه مادر چندتا بچه، که صد و چندتایی؛ اول سال یکسری مادر، بچه هایشان را سپرده اند به ما؛ گاهی به من که میرسند میگویند: “چه خوب است که تو اینجایی، تو جای ما هستی و ما خیالمان راحت است. بچه هایمان را به تو سپردیم.” و بعد میروند پی قرارهایی که تابستان، هوس کرده بودند. آن وقت من میمانم و مدرسه، زنگ تفریح و یک چند جین بچه ای که راهِ صاف را کج و دیوار کج را صاف بالا میروند.
آنهایی که تازه واردند، گاهی وقتها اشتباهی صدایم میزنند:”مامان”؛ اوایل از ذوقش مثل مرغ کرُچ میشدم، انگار مدال افتخار گردنم انداخته اند. تصور میکردم با شنل قرمز شوالیه ی مادری، روی دوشهایم بر فراز قله ای بلند ایستاده ام و باد پر شنل را تکان میدهد. اما حالا که همه چیز برایم عادی شده، توی روزمرگی کار گیر کرده ام. پا به پای مادرهایشان حرص میخورم، روزی سه وعده فحش نثار خودم میکنم. گاهی هم انقدر کلاهم با کلاهشان توی هم میرود که بعد از یک دعوای حسابی، بغض میکنم و دنبال منت کشیم آنهم از موضع بالا ، مثل همه مامانهای دنیا؛ از اولش هم قرار نبود حس مسئولیت کاری، قاطی با حس دیگری شود. اما کنار بچه ها که وقت بگذرانی تمام احساسات پاک دنیا برایت فعال میشود.
دیروز مادر “آ.میم” پنج دقیقه ای کنارم نشسته بود و شاهد تعامل من و بچه ها. همین چند دقیقه ی کوتاه از شیطنتشان کلافه شد، بی مقدمه گفت: “چه کاری بود که ما بچه آوردیم؟ کی گفت که بچه بیاوریم؟!چه کار مزخرفیست این بچه آوردن!”؛ یاد نصیحت مامان بزرگ خدابیامرزم به همه نوه هایش میافتم: “آی جوونا بچه بیارید”. به آنها که نداشته اند، چپ چپ نگاه میکرد و به آنها که یکی داشتند، با غیظ میگفت: “دومیش کو؟”
خدا به خودش یک جین داده بود، قدیمترها دست و بال خدا توی بچه دادن باز بود ولی توی رزق و روزی…بگذریم.لابد آن موقع زنها، با بچه داشتن خوشحال تر میشدند تا با طلا و شاخه گل. خدا هم که عاشق لبخند بنده اش، بخصوص لبخند زنها، تا میشده تند تند بچه میگذاشته توی دامنشان تا آنها هم بی توقف بخندند. اصلا خودش بارها گفته که زن روح و ریحانه است و هوای دل و خنده هایش را داشته باشید.
خدا که کارش درست است. اما من توی کار بنده هایش مانده ام، البته من کی باشم که توی کارشان دخالت کنم. مثلا به من چه که مادر “آ.میم” خسته از بچه داری، اما مادر آن یکی دانش آموز، دلتنگ دیدن فرزندش، بعد از چندین سال جداییست. حکمتش را شکر؛ اینکه این خانم دکتر یکی از روزهای هفته را با خودش قرار گذاشته، که زنگ بزند به من و عین یک ساعت را از دوری بچه اش گریه کند و دل من را ریش، از سختی کار من است. گریه کند چون فقط مادری در مملکت ما ، برازنده ی اسم میدان و کوچه و مغازه و محصولات نوزاد و تخفیفهای ویژه مناسبتی و شعارهای آرمانی به مناسبت روز زن، روی بیلبوردهای شهرداریست. اما توی قانونش پایینترین حق (برای آن همه شعارهای بزک کرده خودشان) جایگاه زنانگی و مادریست؛ که زن به حق مکتوب، باید زنجیر به زندگیش شود و اجازه ی آب خوردنش اگر دست شوهر نباشد.دست قانون است. بعد هم اگر زندگی را نخواهد، زندگی که روانش را قبل از جسمش کشته است. باید چهار گوشه اش را ببوسد، با دو دستی خالی برود پیکارش و مثل خانم دکتر ما، بچه اش را که کم کمش نه ماه با گوشت و پوستش عجین شده بود ، تقدیم قانون کند. خودش هم از نو، از صفر یا خیلی زیر تر از صفر بسازد. و حالا تشنه ی نگاه کردن به قاب صورت فرزندش باشد. جایگاه زن در این نقطه ی جغرافیا، فقط روی بیلبورد تبلیغاتی با پس زمینه ی صورتی، قشنگ و لطیف است. اما زیر پوست جامعه، چیز دیگری میگوید. واقعیت برای بعضی زنها، تیره تر از کبودی زیر گونه هایشان است.و خشن تر از دستهایی که این یادگاری را توی صورتشان جا گذاشته اند. شاید حتی تیزتر از مَکریست، که دلشان را تکه تکه و تار وپود زندگیشان را پاره کرده است.
مادری شغل بی جیره و مواجب سختیست. یکیش غذای گرم فرستادن راس ساعت ۱ برای بچه ها به مدرسه و گرم رساندن و گرم خورداندش به آنها. حالا اگر سالاد اولویه باشد، باید سرد باشد. ساندویچ سرد، اگر گرم شود بعضیهاشان، رو ترش میکنند و نمیخورند. میروند از بوفه ساندویچ میخرند، غافل از اینکه دست پخت مادر دیگری را میخورند.
هر چقدر فکر میکنم، محرک چرخ دنده های دنیا، نیروی زنانه است. لااقل، در مدرسه ما اینگونه است. آن موقعی که میان بقیه همکارانم، فطرت زنانگی با همه ی ویژگی ظاهری مردانه حلول میکند. به جای فریاد، جیغ میکشند که درس بخوان. نگران تربیت بچه ها هستند، گاهی به آغوششان میکشند. گاهی هم با چشم و چال داغان شده، بازهم توی مدرسه نگهشان میدارند که چیزی از کلاس، از دستشان نرود. اینکه اضطراب بی خبری از نبود شاگردها، نفسشان را بند میآورد… . اینها منشا مشترک دارند، همه از ذات مادرانه ای است که که فارغ از زن و مرد بودن بین همه آدمهای دنیا یکسان است.
خلاصه که این روزها من ناخواسته حس مادری را مزه مزه میکنم. همه جوره اش،تلخ و شیرین، ترش و گس، حتی تند؛ برای منی که عاشق دنیای بدون آدم بزرگها هستم. بچه ها انقدر عزیزند، که هر لحظه میخواهم، صاحب گلی از گلهای خدا باشم، هر چقدر که توی دنیای بزرگترها سوهان به نرمی و لطافت مادرانگی بکشند. من عاشق بچه ها میمانم، حالا میخواهد مثل الان توی مدرسه پشت میز کنارشان باشم. یا شاید تقدیر، یک روز من را جای مادری بگذارد، که در دنیای زمخت قوانین مندرآوردی، برای گرفتن حق طبیعی مادرانگی پله های این دادگاه و آن اداره را گز کنم.
پ.ن: روز مادر بر همه کسانی که حرص وجوشی بچه های کوچکتر هستند، مبارک. مادر بودن فرای زن و مرد، فرای جنسیت، حسی آسمانیست که درون قلبهایمان از ازل گذاشته اند.
#ریحانه_بهمنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه جستارهای "جایی که پرنده پر نمیزند."
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهتابی اتاقم
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلامی دوباره بعد قرنی...