معجزه ی پنهان

ای کاش صحبت کردن رو بلد بودیم؛
مشکل بزرگ اینجاست که عده خیلی کمی بلدن صداهای توی ذهنشون رو ابراز کنن و به زبون بیارن، بقیه فقط حرف هاشون رو تو دلشون میکارن تا شبیه یه صنوبر رشد کنه و وقتی جا براش تو دلشون نیست به جای کندنش، ریشه هاش رو به باغچه ی دل دیگران منتقل میکنن!

هممون همواره این ادعا رو داریم که ادم هایی هستیم که از قضاوت و حرف زدن در مورد دیگران، دوری میکنیم و هیچوقت چنین کاری رو نمیکنیم.

اما حقیقت اینه که خیلی از‌ما که چنین ادعایی داریم تا به یکی دیگه از دوستامون میرسم راجع به حرکات و رفتار بد دوست دیگمون حرف میزنیم و انقد راجع به حرکات و رفتار بد بقیه اطرافیانمون، ادامه میدیم تا برج بزرگی از نفرت و ناراحتی بینمون ساخته میشه

اینطوری که اون دوست به نظرمون یک‌ فرد کاملا تاکسیک‌،‌مزخرف و پر از عیب و ایراد میاد.

وقتی یه تصویر دیگه از شخصیت اون ادم بی دفاع که نمیتونه هیچ حرفی بزنه تو ذهنمون میسازیم به این فکر میکنیم اون ادم فقط باعث ناراحتی و حال بدمون میشه و بهتره دوستی مون رو با اون ادم هر چی زودتر تموم کنیم

یا اگرم این اتفاق نیوفته حداقلش اینه که از اون ادم انقد فاصله میگیریم که حتی خبری از حالش هم نخواهیم داشت

و این ‌روند اونقد ادامه پیدا میکنه که شیشه های ویترین قلبمون خالیه خالی میشه

ای کاش بتونیم به جای اینکه پشت سر بقیه حرف بزنیم و اونارو قضاوت کنیم یاد بگیریم درست صحبت کنیم

به هم از ناراحتی هامون بگیم تا چاره ای براشون پیدا کنیم یا اجازه بدیم دلیلی که باعث ناراحتیمون شده رو توضیح بدن

گفتن یه سری چیزا باعث‌ میشه خیلی تغییر ها در وجود یه ادم احساس بشه و بهتر از قبلش بشه

میتونه اون حرکت هاش که باعث اذیت شدن بقیه میشه رو درست کنه نه اینکه سردرگم مدام به این فکر کنه چرا بقیه از دستش ناراحتن؟

چرا اینطوری شد؟

چیکار باید کنم حالا؟

ای کاش معجزه صحبت کردن رو زودتر درک کنیم

ای کاش به جای کاشتن جنگل جنگل صنوبر فقط از کمکی ذهن و زبان استفاده کنیم

راحت تر نیست؟!