من گمشدم!!
من گمشدم...
البته خودم که نه یه قسمتی از من یه بعد من یا شایدم واقعا کسی که گمشده خودمم.
خب معمولا وقتی یه چیزی یا یه کسی که مهمه گم میشه ، دنبالش میگردن یا اطلاعیه میزنن دیگه ولی من نه خودمو دیدم نه میدونم کجا گم شده یا گمش کردم...
فقط میدونم خیلیییییییی وقته که گمش کردم . دقیقا از همون جایی که دیگه وقتی خودمو توی آینه نگاه میکردم برام اهمیتی نداشت ظاهرم چقدر بهم ریختس و واکنشی نشون نمیدادم ، مهم نبود با لبخند برم یا با بغض فقط میرفتم... تو تموم اون موقع هایی که می پرسیدی: خوبم؟
و من با تمام توان مینوشتم: خوبمممممممممممم!!! ، در صورتی که هیچ حسی نداشتم و فقط یادمه دلم میخواست نگران منم نشی همین.
شاید بگی چرا بهت نگفتم خب ..... آدما به اونی که دوسش دارن دروغ نمیگن ولی طاقت غمشم ندارن!!! اینکه صب ساعت ۳ بلند شدیو ، ، گودرتمندددد، با اون چال گونت، با لبخندگشنگتتتتت.
بهم صب بخیرررررر بگیو من بگم ،حالم خوب نیست؟ بیخیال. به خاطر همین فقط گفتم صبتتتتتتتتتتتتتت بخیررررررررررررررر و رفتم.
رفتم دنبال خودم بگردم.. لای به لای تموم ابرای خاکستری، رو زمین، بین رنگای عوض شده ی برگای درخت توت، میون تموم نفسای گرمم تو سردی زمستون، همشون ولی اثری ازش نیست.
هر جور شده خودمو میرسونم به مدرسه به حیاط خلوتش ولی کسیو رو صندلی نمیبینم ، از پله ها میرم بالا با امید اینکه یه نشونی ازش ببینم میرم و درو باز میکنم اما پره از آدمای طلب کارو عجیب و غریب.. تا اون جایی که یادمه من این طوری نبودم. لای هیچ کتابی، دفتری،حتی لای دفتر خاطراتمم نبود. کاش حداقل بهش میگفتم توی قایم موشک خوب نیستم... ولی انگار تو حرفه ای بودی!
نزدیکای ساعت ۲ که راهی خونه میشم بازم دنبالشم بین ماشینای سفید با دودای سیاه.. به صورت تک تک آدما که نگاه میکنم میبینم انگار تنها کسی که دنبال خود گمشدش میگرده من نیستم، اونام میگردن البته میگشتن آخه ناامیدی از پیدا نشدنشون داشت تو اون صورتا خودشو بد جور نشون میداد...
وقتی میرسم با بیتفاوتی عجیبی بدون کف بازی، بدون توجه، با سکوت کامل و خستگی هر روز رو تخت ولو میشم .ناخداگاه چشام خسته میشن و خوابم میبره ولی زمانی که بیدار میشم انگار از قبل خسته ترم، اگه اون بخشم بود این طوری نمیشد.. وقتی بلاخره از غار تنهایی درمیام و میرم طرف نور اذیتممم میکنه تاریکی رو ترجیح میدم.و سوال پیچ میشم که چرا اینقدر میخوابم؟ و باید بگم آفرین سوال خوبیه ، سوال بعدی...
بعد گذشت ساعتها بازم شب میشه و جالبیش اینجاست که با این که خوابیده بودم بازم دلم میخواد بخوابم..!! دوست دارم بخوابمو چشامو ببندم، آخه وقتی میبندمشون تو رو کنارم تو کتاب خونم میبینم دلتنگیم برطرف میشه برات از روزم میگم یه دل سیر غر میزنم و مث همیشه دلداریم میدی منو میخندونی، دست میکشی رو سرم باهام حرف میزنی اونقدر این قشنگه که دلم نمیخواد بیدار شم.. اما خوابه دیگه نمیشه کاریش کرد.
امروز وقتی از مدرسه برگشتم سر راهم یه گربه سیاه دیدم با چشای سبز تیله ای داشت بهم نگا میکرد منم داشتم نگاش میکردم دلم میخواست بهش بگم به توعم میگن براشون بدشانسی میاری؟ اشکال نداره آخه منم همین حسو دارم..:)
رسیدم خونه دیدم پیام دادی بعد چن ساعت لبخند اومد رو لبم همون طوری نشستم فک کردم پای درساتی ، گفتم یه سلامی بگمو برم امااا تو بودییییییی بعد اون همه سکوت حرف زدم، بعدش به بهانه ی هم پا بودن باهات کارامو بکنم، خیلیییییییی خوش گذشت انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش داشتم رو اعصاب خودم راه میرفتم..
انگار کسی که گمش کرده بودمو ، امروز توی تو دیدمش!!:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
[تابستانی که خزان شد!..]
مطلبی دیگر از این انتشارات
جرقه فندک
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیداری