من

باید یادم میموند سیگارا رو جمع کنم که اگه مامان میدید بیچارم میکرد.
اخه هیچکس از دختری که سیگار میکشه خوشش نمیاد .
آلارم ساعت ۵ صب سیو شد.
بیدارم کنه که درس بخونم ۷ فصلی که قرار بود تو یه ساعت بخونمش مسئلم نبود.

انگیزه ی که نداشتم برا بودن،
برا شدن هم شاید مسئله ی من نبود.
مسئله ی من این بود که من حتی نمیخواستم چیزیو.
من نخواستم که تو آینده کسی باشم.
ته دلم خالی میشه با فکر بهش.
آینده سیاهه.
سیاه تر از سنگ قبر باباش که تموم یک سال ایستاده سر قبر پدرش زل میزد به من.
سیاه تر از سیاهی نصفه شب که باهم تو تاقچه پنجره با دو نخ سیگار و ریمکس هیچکس زل میزدم تو چشاش.
سیاه تر از حماقتم که گفتم بغلش امن ترین جای دنیاست و همون روز رفت.
سیاه تراز اون تیپ سرتا پا سیاهش که اولین بار بعد از سه ماه که دیدمش قلبم ریخت.
خستم .
خسته تر از مامانم که از بیرون اتاق با دلخوری داد میزد فاطمه خیلی وقته یهودی شده .
خسته تر از چشای رو به روم که با دستای خودش باورامو خاک کرد .
خسته تر از مائده که روز شماری میکرد باباش زود تر بمیره .
خسته تر از مهیا که به اسم کلاس علوم فنون میرفت کار کنه که زودتر فرار کنه.
خسته بودم .
زجه های قلب منو کسی نشنید جز اون،
هی باید به خودم یاد آوری کنم اون بود که آرومم کنه.
ولی خیلی وقته که اندازه کل سیاره زمین فاصلمونه و هی میخوام نزدیک شم ولی ما مثل دو قطب آهن رباییم که همو دفع میکنیم.
خستمه:)

من آدم نوشتن نیستمو هیچ وقت نبودم؛قرار نبود اینجوری شروع شه

11:41p.m